مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

دوباره خاله شدم، دخترک پر دردسری که کلی استرس داد تا این چندماه بگذره، شکر خدا سالم به دنیا اومد. از روز چهارشنبه که ماجراهای به دنیا اومدن شروع شد‌ ، یک دست من به گوشی و حرفیدن با این طرف بوده و یک  دستم هم دنبال کارهای جورواجور کارخونه. کارهای کارخونه پیچیده ماند و خانه پدری هم که آمدم هنوز گوشی به دستم و اینبار تلفنی با آنطرف مشغولم و الحمدالله هیچ کاری هم درست نشد.

تپلک جدید خانواده کلی همه چیز را به هم ریخته، سروکله زدن با بهار و کنترل کردن شیطنتهایش صبر زیادی میخواهد و متاسفانه اکثر آدمهای خونه ما فاقد این میزان صبر هستند . آدم تجربه داری نیستم اما واقعا لازمه که برای این بچه برنامه داشت.دیروز صبح  برای پر کردن برنامه صبحش با هم استخر رفتیم(شما بخوانید برای فرار از حضور خاله در زایشگاه) جایتان خالی به نام بهار و به کام خاله، آنقدر این طول و عرض را رفتم و آمدم که جانم درآمد، البته هر  چند دقیقه یکبار با شنیدن یک صدای جیغ خاله کجایی، مجبور به خروج میشدم و دقایقی را در استخر کودکان غرق میشدم و غریق نجات بهار، نجاتم میداد و دوباره از اول. ساعت دو که به خانه رسیدیم هردو بیهوش شدیم و خدا را شکر ساعت ملاقات هم پرید. اینجانب یک خاله توانستم یک هیولای وحشتناک را تا ساعت پنج بعد از ظهر مشغول کنم و بعد هم با همدیگه یک سبد گل بسیار زشت خریدیم(دانه دانه گلها به سلیقه همان هیولا بود ) رفتیم برای ترخیص خواهر جان و به لطف نگهبان مشنگ بیمارستان بنده مجبور به حضور در بخش زایمان شدم و سعی کردم تمام مدت نفس نکشم تا حس نکنم فضای آنجا عطر دیگری دارد. 

جایتان نه چندان خالی از دیشب سرویسمان کرده نوه اول خانواده از بس که میخواهد نوه دوم را که انگاری با پرگار کشیده شده را محکم محکم بغل کند، لامصب گردالی گردالی است.

  *شب سختی داشتم، دورم شلوغ بود و له له زدم برای ساعتی خلوت، توی سرم هزار پست نوشتم که پیش شما و اینجا بگویم که چقدر حالم تلخ هست، چقدر حس حقارت میکنم از این حس بدی که گاهی بدجور در وجودم میپیچد، که چقدر بدبختانه و زیر چشمی  نگاه به داشته های دیگران دارم و حسرت چند لحظه حس کردن حال و احوالشان را حس میکنم و ...

خواهر که باشی همه عالم ازت انتظار دارند، که در شیردهیه خواهرکت کمک حالش باشی، که در گرفتن آروغهای تپلک  کمکش کنی، که دردش را کم و کنی که...ومن هی دندان روی جیگر میگذارم و به زن رنجور و‌ احمق وجودم قول میدهم که در اولین خلوت یک دل سیر همه حسرتهای وجودم را گریه کنم و آرام شوم.

خواهر که باشی باید جلوی هزارنفر محکم بایستی و جواب بدهی من و خواهرک تقسیم وظایف کرده ایم، خواهرک نوه خانواده را تامین میکند، من تو کارم هی جلو‌میرم، من با بچه های مردم خوشترم تا خودم را بخواهم درگیر کنم، که هی مزخرف ببافی و  جوابهای دیگران سوز بدهی و پرستیژ کار و کلاست را حفظ کنی و هی نگاههای متعجب دیگران را ببینی که میگویند وا...این دیگه چه مدلشه، بیچاره شوهرت و ...

*الان خوبم، افسار حالم در دستم هست اما از هر روزی میترسم، از هر آزمون و‌آزمایشی میترسم.

نظرات 5 + ارسال نظر
نجمه سه‌شنبه 18 خرداد 1395 ساعت 10:36

خدا خیلی دوست داره.
از ادم هایی که هی می پرسن و می پرسن،دلم می گیره.

من هم خدا را دوست دارم.سخت نگیر.

ﻓَﺮے ﻣﺂ یکشنبه 16 خرداد 1395 ساعت 08:27

قدم نورسیده فرخنده مریم جون
امیدوارم سالم باشه و زیر سایه پدر و مادرش خندون و شاد :)

ممنون فریماجانم، الهی که خداوند مهربون مواظب و محافظ همه فرشته های کوچولو باشه.
فریما تپلک خیلی جیگره.

سرن شنبه 15 خرداد 1395 ساعت 06:08 http://serendarsokoot.blogsky.com/

چقدر ما آدمها رو برای درد آفریدن!

بی خیال، سخت نگیریم که جهان سخت گیرد بر مردمان سخت گیر.

نیکی شنبه 15 خرداد 1395 ساعت 00:57

سلام مرمرانه جان چقددر حالت شبیه منه... من چهارده سال اینطوری ام
.. میگذره ولی چقدر سخت.... وتازه جالبه که بچه دارا مدام از سختی های بچه داری میگن ومیگن تو خوب راحتی ها!!!ادم هم مجبوره بسوزه ودم نزنه....

من وقتی به کسی شبیه خودم برمیخورم نمیدونم چی باید بگم که از اون حرفهای آزاردهنده نباشه، برات آرامش همیشگی توی ذره ذره وجودت آرزو‌میکنم.

سهیلا جمعه 14 خرداد 1395 ساعت 20:46 http://nanehadi.blogsky.com

این هم میگذره،دندونات رو به هم فشار بده و برو جلو.

چقدر خوبه که میگذره سهیلا، چقدر خوبه که ما آدمها اینقدرررر پوست کلفتیم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.