مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

بعضی شبها عجیب صبح نمیشوند. عجیب وسوسه کننده هستند، عجیب شب هستند، خیلی شب.

شبت بخیر

سلام

صبح مایل به ظهرتان بخیر

بعد از مدتها تجربه تنها در خانه را میگذرانم. از خرابکاریهایی که به دلیل نبود همسفر پیش اومده بگذریم، انگار در حال گذراندن یکجور مدیتشن هستم. تلویزیون خاموش، ساکت بودن خونه، روشن کردن عودهایی که من دوست دارم و همسفر علاقه ای به بوهایشان نداره و راه انداختن دودهای دیگری که بازهم همسفر علاقه نداره، یک جورهایی تو هپروتم برده.

تازه دوسه تا کتاب هم کنار دستم گذاشتم و پیچیده در پتو، با پنجره باز، رو صندل لم دادم و با فکر و خیالم پرواز میکنم.

یک قرار دوستانه گذاشتم، دعا کنید کنسل شود و این خلوت همینطوری ادامه پیدا کنه. تازه به خودم قول کتاب خوانی تنهایانه در یک کافه هم دادم.

*در نبود همسفر گاز خانه را تمیز کردم، داغون شد. پر از لکه شده، من نمیدونم همسفر ورد و جادو میخونه که صفحه گاز مثل آینه میشه؟

*بازهم در نبود همسفر، مجبور به اتوکاری شدم، تمام خط و خطوطی که همسفر روشون تعصب داره به هم ریخته و قاطی شده. برگرده، نق نقی خواهم شنید اساسی. تازه انگشت نازنینم هم سوخت.

* تا همسفر به خانه بازگردد، انشالا که خانه و زندگی سرجایش بماند.

سلام

شبتون خوش باشه الهی

اینجانب هم‌ با وجود اینکه هنوز آثار برف نوردی در تعطیلات اجباری در بدنم هست و به هرطرف میچرخم، طرف دیگری دردناک میشود، خوبم و خدا را شکر. جدی جدی امروز سرکار رفتن عذاب الیمی بود، مصداق بارز شب شراب نیرزد به بامداد خمار، خدا وکیلی بعد از دو روز برفی و خوابیدن طولانی و مدل به مدل فیلم دیدن و خودکشی با چای و قهوه، ادم چطوری ۶ صبح پاشه بره وسط بیابان، اونهم با این اوضاع خراب جاده.

*بسیار از دست جشنواره فجر عصبانیم، بسیارها، بسیار. امسال به شکل ناجوانمردانه ای جشنواره به کرج نیامد و به دلایل بسیار مزخرف و البته منطقی، امکان تهران رفتن برای چندین شب پیوسته ندارم.به دلیل شهرستان بودن کرج، گفتند فقط ۶ فیلم میفرستیم. اینجا هم قهر کردند و اینجانب شبهای بلند بهمن را بدون جشنواره خواهم گذراند. تازه به همه اینها ماموریت همسفر را هم اضافه کنید که انقدر کنسل شد و عقب افتاد تا بلاخره رسید به این‌چند روز و دلیل قطعی شد برای نخریدن بلیطهای تهران. ای آنها که برای دیدن فیلمها میروید، خوش بگذرد، جای من هم‌انها که دوستشان دارم ببینید لطفا.

*نمیدانم کی بود که فعل غلط کردم را آفرید، هرکه بود، بوسه بر دهانش.‌این روزها هرچقدر غلط کردم را صرف کنم، کم است. همچین ذهن و روان و جانم مشت و مال داده شده و جانم در آمده که احساس میکنم جدی جدی راند آخر است.

شبتون خوش باشه و روزگارتون خوشتر

سلام

شب محشر سفیدتون بخیر باشه الهی

اینجانب با یک عالم عمر مفید و غیر مفید گذرانده، در تمام دوران تحصیلم یکبار نشد که به دلیل بارش برف و بورانی ، معاف از حضور در صحنه علم و دانش بشم. برای اولینبار در زندگی بدون اینکه صبح بیدار بشم و تا نیمه راه برم و برگردم، دقایقی پیش مطلع شدم که بله، به دلیل داغون بودن جاده و یخ بندان و ندید بدیدی پلیس راه و ذوق زدگی مدیران کارخانه از بارش برف، امشب را با برنامه تعطیل بودن فردا سر به بالین میگذارم.

الهی که دل تک تک شما از باریدن این برف گرم باشه و خوش. الهی که هرکسی که دونه های سفیر برف روی صورتش میشینه، دلش گرم باشه که خونه ای گرم منتظر برگشتش هست.

 *ذوق مرگ‌نشم صلوات

سلام

جمعه شبتون به خیر باشه الهی

اینجانب برای این دوروز اخر هفته به اندازه تمام جمعه پنجشنبه های سال، کار تراشیده بودم. همه کارها هم  شکر خدا در اولویت انجام. کلی بالا پایین کرده بودم و با دلی خوش و اطمینان از برنامه ریزی استارت پنجشنبه خورد. دویدم و دویدم و دیشب له شده به منزل که رسیدم ساعت را برای ۷ صبح کوک کردم که حتما بیدار شوم.تازه کلی هم به همسفر امید دادم که خیالت راحت. روز جمعه با تو کاری ندارم، به کارهای خودت برس.

چشمتان روز بد نبیند. چرخش زمانه و روزگار از دیشب تا حالا چسبانده به شوفاژ نگهم داشته و نگذاشته ثانیه ای از کنار شوفاژ تکان بخوردم. خلاصه که همسفر بیچاره نه تنها به کارهایش نرسید، کلی هم مجبور شد بیمارداری کند.انشالا فشارم از روی ۸ تکان بخورد قرار است بلند شوم.

*یک ارادت شدید و سنگینی نسبت به کشک پیدا کردم. امار مصرف روزانه از دستم خارج شده و انشالا که عوارض جدی نداشته باشد. لامصب تمام روح و روانم را شادمان میکند. حتی... حتی گاهی بخش چای پسند وجودم حسادت میکند و اعترلض دارد که قرار نبود چیزی جای مرا بگیرد، من هم دلداریش میدم نگران نباش عزیزم. هرگلی یه بویی داره.

**نمیدانم کدام مشتری نشناس و بازار نشناسی اومد یک تئوری داد که ایها الناس فروشنده، وقتی مشتری میاد تو فروشگاه سریع بچسبید بهش، قشنگ تو یک قدمیش قرار بگیرید، جوری که حتی بوی تنفسش را هم حس کنید، همچین سایه وار هرجا رفت شما هم بروید. آقا اینکار رو اروان منه، اگر بدانید تا حالا با چند نفر تو فروشگاهها بحث کردم، خواهش کردم اجازه بدهند نفس بکشم و اینقدر در دامنه تنفسی من حرکت نکنند، آخه این چه شگرد مزخرف مشتری جذب کردنه، اوفففف، عصبانیم کردندها. جرئت نمیکنم پا توی یک مغازه بگذارم.

*