مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

دقیقه های آخر سرکار هستم. روبروی من یک پنجره بزرگ هست و باور نمیکنید چه منظره فوق العاده ای داره تماشای الانش. انگار که خون پاشیدند توی آسمون، چند ردیف سیم بکسل هم از روبرو رد میشه و یک عالمه گنجشک( با یک پرنده دیگه با سایز گنجشک) روی اون با فاصله های منظم نشستند. اصلا باورم نمیشه این کوچولوها بتونند اینطوری و با این نظم، بدون حرکت ، بدون برق گرفتگی(قضیه اتصال کوتاه را میدونم اما هضمش برام راحت نیست)، اینقدر خوشگل روی این سیم بنشینند.

*دلم برای اتفاقهای تلخ روزگارمون غمگینه، غمگینتر میشم وقتی میبینم به این همه غم عادت کردیم.

*یک شکایت بد و تلخ از یک مرکز داشتیم، اندازه دنیا از خودم و از شرایط کارم عصبانیم به خاطر حجم خونی که بیمار از دست داده.

* دلم برای خستگیهات غمگینه دوستم.

نیمه شب با حافظ


هواخواه توام جانا و می‌دانم که می‌دانی
که هم نادیده می‌بینی و هم ننوشته می‌خوانی


*شبتون خوش باشه الهی. احتمالا خیلی از شما هم‌مثل من ساعتی هست که لوباتری شدین و فقط چشمهاتون بازه. دوتاکار آورده بودم خونه و هرچی به ذهنم  و چشمم التماس کردم  بلکه دو دقیقه نگاهی به اونها بندازه، نشد که نشد. ذهن و چشم و زبانم یک به جهنمی به مشکلات احتمالی فردا گفتند و بی خیال همه چیز، کانون گرم خونه را چسبیدیم.

*گفته بودم کلاسهای خودآموزی زبان را با همسفر شروع کردیم و بی خیال کلاس گرون تومنی نزدیک خونه شدیم؟

جایتان خالی، کلاسها خوب پیش میره، خیلی خوبه و هنوز تکراری نشده، فقط نمیدونم چه اصراری به برگذاری مسابقه من معلم سخت گیرتری هستم داریم؟  وای وای وای

** آیا شما هم از دانش آموزان دورانی که خودکار لای انگشت میگذاشتند و پرس میکردند هستید؟ همسفر امشب اینگونه تنبیه شد

سلام

ظهر شنبه قشنگتون بخیر باشه. شنبه من که همچین قشنگ شده، از شدت قشنگی نفسم را بریده. نمیدونم محل کار شما هم اینجوریه؟؟؟؟ چرا شنبه ها از در و دیوار میباره آخه؟ البته وضعیت یکشنبه و ادامه روزها همینجوریه، ولی احساس میکنم شدت تخریب روح و روان توی شنبه ها بیشتر میشه، نمیدونم اثرات مستی تعطیلات قبلشه یا چیز دیگه که اینجوری میشه. من دقیقا هرشنبه به ذکر( من حتمااستعفا میدم) میرسم و البته که این ذکر هنوز در مرحله گفتاری مونده و به عمل نرسیده.

موقع نهار هست و ظرف نهار سبزیجاتی من روی میزه. یک عالمه هم مدرک و کاغذهای جورواجور دوروبرم روی میزه. جایتان خالی که حتی دستهایم را نشستم و همه امیدم به چنگال توی ظرفه که انشالا آلودگیهای مدل به مدل را به خورد من ندهد.

مدیرجانم از کنار میزم رد شد و نگاهی انداخت. با تصور اینکه الان میپرسد چرا رستوران نمیری و چرا گیاه خواری میکنی، جوابی توی ذهنم اماده کردم اما خوب طبق معمول تصور من اشتباه بود. مدیر جانم تذکر دادند، که ای مریم عزیز دل، حواست به مدارک و مستنداتت باشه، خراب نشوند

سلام

جمعه شبتون بخیر باشه الهی

میگم خدا را شکر که این دوروز آخر هفته وجود داره وگرنه  من نمیدونم تمام کارهای نکرده ام کی قرار بود انجام بشه. والا به خدا. اصلا نفهمیدم چطور گذشت این پنجشنبه و جمعه. 

تپلکهای خواهرک هردو ناجوانمردانه مورد حمله ویروسها قرار گرفتند و پوست خواهرک را کنده اند از نق نق و گریه و دارو نخوردن. تو این شلوغ پلوغیهای این دوروز من ، تمام وقت گوشی به دست بودم. از بس که هر لحظه که  نق نقشان اوج میگرفت و دارو نمیخوردند و دلشان خاله مریم (مَیَم به زبان تپلک کوچک) را میخواست و خاله مریم‌ هم با انواع ژانگولر بازی و زبان درآوری (این یکی خیلی مورد پسندشان هست) باید کمک میکرد تا دارو بخورند. کی میگه دنیای مجازی بده؟ حتی میتونی از پشت صفحه گوشی به یه مادر خسته کمک کنی تا شربت تلخ و بدمزه را به خورد کودکانش بدهد.

تازه ، علاوه بر دارو خورانی، مشق مدرسه هم حل میکنیم. سوالهای علوم حل میکنیم، چند ثانیه هم دیر جواب بدیم محکوم‌میشیم که خاااااله چقدر تو بیسوادی.

*یک همکار بامزه داریم توی سرویس. این آقا یک کوچولو از من بزرگتر هست و  خیلی هم شیطون هست و  نمیدانید من چقدر سورپرایز شدم وقتی فهمیدم ایشون سه تا بچه داره، سه تااااااا. تازه هنوز قسمت اصلی ماجرا مونده، پسر بزرگ ایشون سربازه، باور میکنید ؟؟؟؟سرباز!!!! همکار نازنین من ۱۶ سالگی ازدواج کرده و اختلاف سنی با پسرش ۱۷ ساله.ایشون میگفت و میگفت و از مشکلات زندگی و خالی شدن کارت در روزهای اول ماه و مشکلات عجیب و غریب و هزینه ها و ..‌.و من ، توی دلم پر پر میزدم برای داشتن پسرکی تو سن و سال سربازی و باقی قضایا.

قشنگیه زندگی میدونید چیه؟ اینکه چقدر من دوست دارم جای جناب همکار باشم و چقدر او دوست دارد جای من باشد و فرزند نداشته باشد و برای خودش و همسرش زندگی کند و دغدغه هزینه بچه ها را نداشته باشد و ...

الهی که خدای مهربون همه بهترینهایش را برای شما در نظر گرفته باشد و خیلی برایتان سخت نگیرد و

الهی که دوست جانم، روزگار تو هم‌مهربانتر باشد، خیلی مهربانتر.


سلام

نیمه شب تعطیلاتتون بخیر.

گاهی موقعها برای روزهای تعطیلت آنقدر برنامه میچینی که روی روزهای کاری سفید میشه. امروز بعد از مدتها فرصت آبتنی دست داد و تا از استخر بیرونم نکردند، خودم بیرون نیامدم که نیامدم. توی استخر من بودم و من و مگه چندبار فرصت اینطوری  پیش میاد؟ به جای عرض و طول استخر، دورتادور چرخیدم و چرخیدم. نمیدونم تا حالا تو مسیر دایره ای قرار گرفتید؟ مثل چرخیدن دور میدونها، یا همین شنای چرخشی دور استخر؟ برای من تجربه جالب بود. مثل خیلی اتفاقهای دایره ای زندگیم که هی توش میچرخم و میچرخم و نه به انتها میرسم و نه به ابتدا. اصلا ابتدا و انتها را گم‌میکنی و هرچی میچرخی مسیر ادامه داره. از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان، سالهاست توی چندتا دایره بزرگ و کوچک گیر افتادم و هرچی میچرخم به جایی نمیرسم و نمیرسم، بگذریم. روز و شب عجیبی داشتم و بی خوابی امشب هم باعث این پست نیمه شبی شده و دلم نمیخواد تو عالم بیخبری، هرچی که نباید را اینجا بریزم وسط.