مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام علیکم

خسته نباشید

اومدم یه چیزی بگم و برم. یکی از اتفاقهای اعصاب خورد کن لب پر شدن ناخنه. همین ناخن گوگولی و ناز، وقتی یک گوشه اش میپرد و سوهان ناخن و ناخنگیر هم دم دست نیست، میشود عذاب الهی. از بس که کفریم کرده و آسیب به مانتو و روسریم زده، مجبور شدم با نوار چسب دورش را بپیچانم تا انشالا به ابزار مناسب دسترسی پیدا کنم.

مواظب ناخنهاتون باشید.

مجددا سلام

وقت نهار است و جای علاقمندان قورمه سبزی خالی، چنان بویی راه افتاده که هوش از سر آدم میپرد. خدا را شکر دیشب میل شدیدم به بادمجان باعث شد دستی به گاز ببرم و کمی خوراک  اماده کنم و امروز خیا ر و هویج نخورم، وگرنه با این بود، زجر میکشیدم. دیشب موقع آشپزی، سه بار، دقیقا سه بار فلفل زدم به غذا و هی یادم می رفت که زدم، آخر شب  به صورت ناگهانی، تصویر تمام لحظه های افزودن به یادم امد و اه از نهادم بلند شد که ای وای من، با این حجم فلفل چه کنم، خوب قطعا هیچ کاری نکردم و الان جایتان خالی، با قاشق، همچون اسپند بالا و پایین میروم اما عجب طعم لذیذی پیدا کرده لامصب.

همسفر بی معرفت، همان دیشب، با یک لقمه امتحانی، از خوردن غذا انصراف داد و هیچ کدام از ننربازیهای من برای بردن این غذا به محل کار افاقه نکرد.در نتیجه فردا هم در خدمت بادمجان عزیز دل هستم.

**طبق گزارش رسیده از بیمارستان، از ته دلم میگویم: تحریم، سیاست، گرانی، رانت،احتکار و هرچیزی که باعث شود عزیزی روی تخت بیمارستان بدون دارو بماند، خر است، خر خری هم هست( قصد توهین به خربیچاره را ندارم، ذهنم و عصبانیتم برای یافتن کلمه مناسب همکاری نمیکند)

سلام علیکم و رحمت الله

خوبین شماها؟

آقا من یک کار لذت بخشی تو استخری که چند هفته پیش رفته بودم یاد گرفتم، بدون در نظر گرفتن شرایطش ، توی یک استخر دیگه به قصد لذت فراوان انجامش دادم،  نابودم شدم.

یادتونه گفتم از سونا بخار میپریدم توی حوضچه آب یخ و بسیارررر دلنشین بود اینکار؟ خوب اونجا حوضچه آب یخ عمق خوبی برای پرش داشت. توی این یکی استخر بدون توجه به عمق پریدم و ای وای من، کمرم پوکید. عمقش تا کمرم هم نبود و اینجانب مشنگانه چنان خیز برداشتم و پریدم که تمام مهره های کمرم، به هم چسبیدند. داغونم از کمردرد لعنتی.

اول صبحی گفتم یک نقی زده باشم. بریم که داشته باشیم یک روز زیبا و دلنشین و دل انگیز ( مثلا پخش انرژی مثبت)

*توصیه مرمرانه: هرموقع خواستید بپرید، بپرید، اما اول ارتفاع را چک کنید.

سلام

خانه پدری بودم، دوروز بود اما انگار چندماه بود.

عازم مهمانی بودیم، قرار بود دنبال مادربزرگ بروم و اورا من به مهمانی برسانم. به روال همیشه، علی رغم مشخص کردن زمان، از بعد از ظهر تماس گرفت و اصرار داشت زودتر به مهمانی برسد. کمی کار داشتم و با غر غر رفتم سراغش. همینطور که چسبیده به نرده ها پایین می آمد، چند جمله ای گفت و قشنگ عصبانیم کرد( مادر بزرگ رفتارهای خاصی دارد و عادت دارد با زبان تند و تیزش آدم را بچزاند)، همینطوری توی دلم به غر زدن ادامه دادم و همچین عجیب و غریب وسوسه میشدم که در را ببندم و برگردم که ناگهان....

چادر بین پاهایش پیچید و سقوط کرد و سرش محکم به نرده ها خورد و داستان شروع شد.

موبایلم توی ماشین بود و ماشین هم توی کوچه روشن بود و اماده حرکت. توی بغلم بود و نگاهش به من و نگاه من به او و بلوز سفید رنگش که تغییر رنگ میداد.

توی بازدیدهای بیمارستان زیاد پیش آمده بود که به بیهوش شدن همکارهای تماشا کننده فرایند خونگیری بیماران و دیالیز  بخندیم و بگیم که چقدر سوسولید و این اداها چیه و... ؟؟؟  باورم نمیشد روزی چنان هنگ کنم که حتی نتوانم پلک بزنم و قدم از قدم بردارم. ابلهانه دستهایم را زیر گیجگاه مادربزرگ گرفته بودم و نگاهم به حجم خونی بود که در دستهایم جمع میشد و نمیدانم چقدر طول کشید که بتوانم همسفر را صدا کنم و حوله ای روی گیجگاه بگذارم و ادامه ماجرا.

پریز برق را پیدا نمیکردم، شماره خانه پدری را ۴ بار اشتباه گرفتم تا پدر را به کمک بگیریم. جلوی کمد مادربزرگ ایستاده بودم و هنگ بودم که چه لباسی میتوانم تنش کنم به جای آن بلوز قرمز شده. لباسش را که میخواستم عوض کنم تمام وقت نق نقهای درونیم توی سرم میچرخید. نگاهم به مانتوی خودم بود که برای اولینبار پوشیده بودم و پر از خون بود و وای از دستهایم، تا حالا هیچ وقت دستهایم را اینطوری ندیده بودم.

شبی گذراندیمها، شبی گذراندم عجیب و غریب.

حالش خوب است، فقط حجم خونی که از دست داده به دلیل مصرف قرص نمیدانم چی چی خیلی بالا بوده. پوستم کنده شد تا قبل از رسیدن پدر، پیراهنش را بشویم تا پدر نبیند. حالم از تمام لحظه های دیشب بد است.

تمام صبح را شنا کرده ام و به اب ضربه زدم تا خونها از جلوی چشمم برود و ذهنم ارام شود.

*مهمانی که میروی، همه یک لیست دارند از قیمتهای نجومی، لز اخبار وحشتناک توی همه زمینه ها، از پوشک و رب و پودر لباسشوی تا ماشین و کوفت و مرض.از بردن و خوردن و به ریش ماها خندیدن، هرکاری میکنی موضوع عوض شود نمیشود که نمیشود. دلم دورهمی میخواد بدون قیمت، بدون خبر بد.

سلام

شبتون خوش باشه الهی

مهمانی بودم، پسرک یکی از مهمانهای غریبه تر، توی راه پله ها نشسته بود و به دلیل بدخواب شدنش توی ماشین دوست نداشت بیاد توی سالن. مدل موهاش ، فرم چشمهاش، لباس تنش خیلی شبیه یک‌تصویر دور بود توی ذهنم. شلوارک کوتاهش و پیرهن پسرونش دلم را برد. براش چندتا شکلات بردم، دلم ضعف میرفت که دست بکشم توی موهاش، صورتش کلی بداخلاق بود، محکم دستم را گرفتم که سر نخوره توی موهاش و غل غلهای وجودم نخواد از بچه مردم سو استفاده کنه و دست حسرت بکشم روی سرش. اسمش را نمیدونستم، ازش پرسیدم هی پسر، به نظرت این شکلات خوشمزس؟ نگاهش را از زمین بلند نکرد.

امشب شبی داشتمها، عجیب، سخت، پرحادثه و پرحاشیه، انشالا که تمام می شود.