مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

شبتون خوش باشه الهی

مهمانی بودم، پسرک یکی از مهمانهای غریبه تر، توی راه پله ها نشسته بود و به دلیل بدخواب شدنش توی ماشین دوست نداشت بیاد توی سالن. مدل موهاش ، فرم چشمهاش، لباس تنش خیلی شبیه یک‌تصویر دور بود توی ذهنم. شلوارک کوتاهش و پیرهن پسرونش دلم را برد. براش چندتا شکلات بردم، دلم ضعف میرفت که دست بکشم توی موهاش، صورتش کلی بداخلاق بود، محکم دستم را گرفتم که سر نخوره توی موهاش و غل غلهای وجودم نخواد از بچه مردم سو استفاده کنه و دست حسرت بکشم روی سرش. اسمش را نمیدونستم، ازش پرسیدم هی پسر، به نظرت این شکلات خوشمزس؟ نگاهش را از زمین بلند نکرد.

امشب شبی داشتمها، عجیب، سخت، پرحادثه و پرحاشیه، انشالا که تمام می شود.


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.