مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

فقط خدا میدونه تیک آف و نشستن هواپیمای گوربه گوری بدتر بود یا رانندگی راننده اسنپ و جان به لب کردنم. در هردو صدبار لرزیدم و در دلم غزل خداحافظی خواندم.

* خدا وکیلی اونیکه گفت هیچ کجا، خونه خود آدم نمیشه، خودش هم نفهمید که چه جمله نابی گفته، خدا خیرش بدهد، دلم پرپر میزد برای تخت خانه ام.

سلام

ظهرتون به خیر باشه الهی

جایتان خالی، از صبح تا ساعتی قبل به همراهی دوست عزیزی که بودنش یکسره لبخند میاره روی لبت، بین سه نقطه استخر، سونا بخار و حوضچه آب یخ در حرکت بودم. شبیه عروسکهای چوبی که با نخ حرکت میکنند از استخر بیرون آمدم و با گوشهایی پر آب خودم را به همسفر رساندم. لوبیاپلوی چرب مادر شوهر را با تهدیگهای خوشمزه، بدون ذره ای عذاب وجدان صرف شده و الان در دلچسبترین پوزیشن ممکن( زیر کولر و ملحفه خنک و نهار سنگین خورده و له شدگی ناشی از استخر) خوابیدم و اصلا هم دلم نمیخواد به توصیه های تمام نشدنی همسفر که میگه بلافاصله بعد از غذا نخواب گوش بدم. تمام وزوزهای ناشی از کار سنگین روز بعد و بیدار شدن زودهنگام و سرکار رفتن را که در سرم میچرخد را هم فعلا به هوا سپرده ام. نگرانم که اگر مرخصی به جای یک روز، دوروز میشد، جدی جدی قید کار را میزدم.

*شنبه ای که در مرخصی بگذرد از شیرینترین نعمات خداوند است.

وقتتون خوش باشه الهی



 

سلام

اولین عصر زیبای شهریوریتون به خیر باشه الهی

به همراه همسفر، در کنار خانه پدرش هستیم، یک گوشه از قبرستان سرسبز، توی یک روستای کوچک و خوش آب و هوا، اینجا که می آییم، وجهه دیگه ای از همسفر رو میشه، پسرک کوچولویی میشه که تنها سرگرنیش پاک کردن خاک نشسته روی سنگ پدر هست. خیلی زیاد اینجا را دوست داره و به معنی واقعی کلمه، اینجا براش حکم خونه پدری داره. بارها و بارها گفته که آرزو داره برای جبران پدری که تو این دنیا نداشته، در کنار پدر و در خانه پدر قرار بگیره و امروز باز تکرار میکنه.

غمگین نیستم، یک جورایی آرومم، هیچ تصوری از آینده ندارم، گیجم.

سلام

شبتون خوش باشه الهی

همراه همسفر در خانه مادریش هستیم. هردو بدون لپ تاپ و بدون درگیر بودن کار، قراره دوسه روزی را اینجا بگذرانیم. وقتی یک روز کامل از کار دور میشم، گیج میزنم، انگار که ذهن و روانم این حجم آسایش را نمیتونه قبول کنه. همسفر هم متحول میشه، فکر کنم از صبح تا حالا به اندازه ظرفیت یکساله اش حرف زده و خندیده. خوبه که یک سفر اینقدر حالمان را خوب میکند، همه چیز خوب است الا یکی، وسواس تمام نشدنی  مادر همسفر که ماجراها با آن داشته ایم در طی سالهایی که گذشته و خیال کمرنگ شدن هم ندارد و دوم، دومش بماند، گفتنی نیست.

به  این شهر که می آیم ، یکجورایی وارد خلسه می شوم، خاطرات سالهایی که اینجا زندگی را شروع کردم و ادامه دادم، خاطرات خیلی از تلخ و شیرینهایی که اینجا برای اولینبار اتفاق افتاد و یکی دو مورد دیگر، گیجم میکند، دور دور میزنم توی خیابانها و انگار که میخواهم یک چیزی در درونم آرام بگیرد و نمی گیرد ک نمیدانم که چرا؟؟؟

شبتون خوش باشه الهی و تعطیلات خوبتری داشته باشید انشالا