مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

شبتون خوش باشه الهی

همراه همسفر در خانه مادریش هستیم. هردو بدون لپ تاپ و بدون درگیر بودن کار، قراره دوسه روزی را اینجا بگذرانیم. وقتی یک روز کامل از کار دور میشم، گیج میزنم، انگار که ذهن و روانم این حجم آسایش را نمیتونه قبول کنه. همسفر هم متحول میشه، فکر کنم از صبح تا حالا به اندازه ظرفیت یکساله اش حرف زده و خندیده. خوبه که یک سفر اینقدر حالمان را خوب میکند، همه چیز خوب است الا یکی، وسواس تمام نشدنی  مادر همسفر که ماجراها با آن داشته ایم در طی سالهایی که گذشته و خیال کمرنگ شدن هم ندارد و دوم، دومش بماند، گفتنی نیست.

به  این شهر که می آیم ، یکجورایی وارد خلسه می شوم، خاطرات سالهایی که اینجا زندگی را شروع کردم و ادامه دادم، خاطرات خیلی از تلخ و شیرینهایی که اینجا برای اولینبار اتفاق افتاد و یکی دو مورد دیگر، گیجم میکند، دور دور میزنم توی خیابانها و انگار که میخواهم یک چیزی در درونم آرام بگیرد و نمی گیرد ک نمیدانم که چرا؟؟؟

شبتون خوش باشه الهی و تعطیلات خوبتری داشته باشید انشالا

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.