مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

خیلی سالهای قبل،  ادامه مطلب ...

یک چیزی اساسا برای من سواله، اینجانب که دختر مادری هستم که سالی دوبار، هربار به مدت شش ماه در حال خانه تکانی و امر خطیر نظافت منزل آنهم با روی گشاده و با اشتیاق فراوان میباشد، جطوری اینطوری شدم که الان هستم؟

اون چک لیست کارهای لیست انتظار بود دادم خدمتتون، با جان بر لب شدنم تقریبا انجام شد، البته با این تغییر که کیک پختن حذفید، فیلم دیدن هم حذفید، به جایش دوساعت تمام با برادرک حرفیدم و عشق کردم. همینجوری مثلا برنامه ریزی برای سفر تابستان و البته به عبارت دقیقتر وصف العیش، نصف العیش.  مثل یک کدبانو هم یک قرمه سبزی شوهر کش درست کردم ببینم تا آخر سال دیگه دست از سر بنده برمیدارن برای درخواست غذای آلاف و اولوفدار.

*کتابهایی بود که گفتم به عنوان هدیه خریدم، یکیش خیلییییی بیخوده، اصلا دوستش نداشتم، حس عذاب وجدان دارم برای هدیه دادنش وقتی اینقدر بیخود بود.

*صحبتی خودمانی داشتم با خاله جانم، همینطوری در میان حرفهای خانمانه، اشاره کرد به تعریفی که مادرجانمان از ما کرده  پیش ایشان و  کار کوچکی را که برایش کرده بودم چنان با ذکر جزییات برای خاله جان تعریف کرده بود که همیجوری از اینطرف دهان ما هی باز میشد و از آنطرف کیلو کیلو قند در دلمان هی آب شد.




سلام به روی ماهتون

چهارشنبه شب نازنینتون بخیر، انشالا که تو این بدو بدوهای آخر سال نفس کم نیارید.

اینجانب یک لیست پروپیمان برای آخر هفته ام نوشتم ، میدونم چه کارهایی دارم انجام بدم اما نمیدونم  چطوری میخوام این همه کار را انجحام بدهم، از آنجاییکه آخر هفته آینده پیشاپیش خرج شده و برنامه دیگری برایش دارم،احیانا شماها پنجشنبه جمعه اضافی ندارید به من قرض بدهید؟

کلاس شنا دارم و از آنجاییکه این اواخر حس شیرین شنا کردن عجیب زیر پوستم رفته، تا بیرونم نکنند، خودم از استخر بیرون نمیام، این یعنی تا ظهر پر.نظافت یخچال آشپزخانه هم از آنجایکه یک قورباغه زشت است و مدتها ست خورده نشده، بااااااید تو این آخر هفته انجام شود، پرده های نازنین خونه هم باااااید تو این آخر هفته شسته و‌وصل بشه.سرامیکهای خانه هم آنقدددددر داغون نظافت لازمه که هیچ جوری نمیشه تمیز نشه، خرید کفش ضروری هم دارم که بااااید تو‌این دوروز انجام بدهم، یک کیک یاد گرفتم که همینجوری تو سرم داره رژه میره و‌ به جان خودم قسم خوردم این هفته پخته شود، در کنار اینها اضافه کنید همسفری را که انتظار دیدن یک فیلم و البته غذای مریم پزانه هم دارد. تازه، برای چند نفر از دوستان چند کتاب خریده ام و از آنجاییکه من بااااید هر کتابی را که میخواهم هدیه بدهم ، اول خودم بخوانم چهار کتاب جلوی چشمانم دلبری میکنند و‌میدونم‌که همه کارهای بالا را یک‌جوری میپیچانم و اول سراغ این چهار کتاب میرم.خلاصه که اوضاعی است، ملتمسانه پنجشنبه های اضافی شمارا خریدارم، با قیمت بالا.

*یک رژ لب زرشکی جییییییییغ و خوشرنگ خریدم، عاشقش شدم.



یک توصیه: اگر قصد د ارید خط چشم بکشید، اگر نسبت به شنیدن صدای تلفن حساس هستید، موقع خط کشی گوشی را زیر دستتان نگذارید تا با شنیدن صدای زنگش بپرید تو هوا و تا آرنج به همراه دارودسته خط چشم بروید توی چشمتان و تقریبا کور بشوید.

*بعضی موقعها، یک کارهای مشنگانه ای میکنم که خدم میخوام خودمو خفه کنم، امروز تو محل کار، توی یک جمع همکارانه و البته رسمی همینجوری یکهویی،کلام داغونی از زبانم  به بیرون پرتاب شد و دلم خواست بمیرم، سوتی نبودها،چرت بود. فکرش را بکنید یک دفعه همه ساکت شدند.

جایتان نه چندان خالی، امروز یک روز پر هیاهو را گذراندیم، مهمان ویژه دولتی به کارخانه آمده بود و از قبل هم آنقدر هشدار پوششی و ظاهری داده بودند که دیگر عصبی شده بودیم و فقط منتظر که امروز بگذرد. در زمان حضور مهمان  جان هم آنقدر در قسمتهای مختلف ممنوع الحضور و ممنوع الورود بودیم  که بدون استثناء همهگی تصمیم گرفتیم تا پایان عمر نه پست سیاسی بگیریم و نه همسر آدم سیاسی بشویم، لطفا اصرار نفرمایید، امکان ندارد، اه اه اه با این ادا اصولهای بیریختشان.

*آقا ما دق کردیم تو شرکتمان از بس هیییییچ پایه ای برای پیگیری نتایج الکشن و سلکشن  نداشتیم، یکی دوباری چند تا اتفاق مهم که فهمیدم را بهشان گفتم، آنقدرررر ضایع شدم، آنقدرررررر یخ شدم که تصمیم کرفتم خودم تنهایی درون دل خودم بشکنی بزنم و شادمانی کنم، البته خدا را شکر که پدر جان و همسفر جان و برادرجان حسابی پایه بودند ولی در ساعات کاری که آنها در دسترس نیودند دق کردم از بی همزبانی(ذکر این نکته  بسیار مهم است که بنده خیلی ذوق زده حضور  آنها که آمدند نیستم، بیشتر شادمان از نبودن آنها که نیستند، هستم،انشالا که واضح گفتم).

*امروز فهمیدم که یکی از مدیران ارشد مجموعه همانجایی درس خوانده که من خواندم، نکته جالبتر اینه که ایشان ورودیه همان سالی بوده که بنده وارد شدم، نکته جالبترتر هم اینه که من فکر میکردم ایشان سن خیلی بالایی دارند، نکته غمگینش هم اینه که امروز فهمیدم ایشان با مریم جان همسن هستند، این یعنی من هم ؟؟؟ 

خیلی بامزه هست که بفهمی بدون اینکه شخصی را بشناسی، یک عالمه خاطره مشترک با او داری، هرچند اون آدم یادت بندازه این قافله عمر عجب میگذرد.

  ادامه مطلب ...