مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

جایتان نه چندان خالی، امروز یک روز پر هیاهو را گذراندیم، مهمان ویژه دولتی به کارخانه آمده بود و از قبل هم آنقدر هشدار پوششی و ظاهری داده بودند که دیگر عصبی شده بودیم و فقط منتظر که امروز بگذرد. در زمان حضور مهمان  جان هم آنقدر در قسمتهای مختلف ممنوع الحضور و ممنوع الورود بودیم  که بدون استثناء همهگی تصمیم گرفتیم تا پایان عمر نه پست سیاسی بگیریم و نه همسر آدم سیاسی بشویم، لطفا اصرار نفرمایید، امکان ندارد، اه اه اه با این ادا اصولهای بیریختشان.

*آقا ما دق کردیم تو شرکتمان از بس هیییییچ پایه ای برای پیگیری نتایج الکشن و سلکشن  نداشتیم، یکی دوباری چند تا اتفاق مهم که فهمیدم را بهشان گفتم، آنقدرررر ضایع شدم، آنقدرررررر یخ شدم که تصمیم کرفتم خودم تنهایی درون دل خودم بشکنی بزنم و شادمانی کنم، البته خدا را شکر که پدر جان و همسفر جان و برادرجان حسابی پایه بودند ولی در ساعات کاری که آنها در دسترس نیودند دق کردم از بی همزبانی(ذکر این نکته  بسیار مهم است که بنده خیلی ذوق زده حضور  آنها که آمدند نیستم، بیشتر شادمان از نبودن آنها که نیستند، هستم،انشالا که واضح گفتم).

*امروز فهمیدم که یکی از مدیران ارشد مجموعه همانجایی درس خوانده که من خواندم، نکته جالبتر اینه که ایشان ورودیه همان سالی بوده که بنده وارد شدم، نکته جالبترتر هم اینه که من فکر میکردم ایشان سن خیلی بالایی دارند، نکته غمگینش هم اینه که امروز فهمیدم ایشان با مریم جان همسن هستند، این یعنی من هم ؟؟؟ 

خیلی بامزه هست که بفهمی بدون اینکه شخصی را بشناسی، یک عالمه خاطره مشترک با او داری، هرچند اون آدم یادت بندازه این قافله عمر عجب میگذرد.

  تو‌آخر هفته ای که گذشت قرار بود خواهرک را در خریدهایش برای مسافر توی راهش همراهی کنم، چند سال قبل قبل از اآمدن بهار، قبل فهمیدن خیلی چیزها، شادمانه توی دونه دونه خریدها همراهش بودم، با هم از این فروشگاه به آن یکی میرفتیم و من هی نظر میدادم و البته خواهرک هم هی نظرهای منرا وتو میکرد و کار خودش را میکرد،اینبار هم همان فروشگاه ها بود، همان خواهر ، همان خریدها، اما من همان مریم نبودم، سخت بود، کمی بیشتر از سخت. 

دلم بی حسی میخواد، به هرچیز و هرکس.


نظرات 3 + ارسال نظر
خاطره دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 10:22

سلام مریم جان خواننده خاموشتم دوست دارم و هرروز مشتاقانه می خونمت و از صداقت توی نوشته هات لذت می برم موفق باشی عزیزم

سلام ،به خونه من خوش اومدین.

افروز خانوم!!! دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 01:48

وای به قول خودت مثه مشنگا افتادم رو وبت و بیست و شش صفحه ی ناقابل فقط خوندم
دلم برای نوشتنت تنگ شده بود
تازه دارم یه کم آپدبت می شم!!!

چقدر بهمنت پر ملات بود ماشالا !!

حالا فک کن منم و تمام دوستای توی لینکدونی و شش ماه آرشیو نخونده

راستی من همون افِ خودتونمااا!

دخترم تو ظاهرا از غیبت صغری در اومدی. نوشته های من قابل شما را نداره. میگم آمار بازدید بالا رفته، پس کار خودته.

سرن† یکشنبه 9 اسفند 1394 ساعت 23:32 http://serendarsokoot.blogsky.com/

دقیقا! (برای پاراگراف دوم بود)

کاش میشد و توانش رو داشتم کمی از سختی ات کم می کردم.

ممنون از بودنت دوستم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.