مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

فوتبالیستها

سلام

یادم نیست کارتون فوتبالیستها چند سال پیش از تلویزیون پخش میشد، چیزی که یادم هست اینه که جمعه ها ظهر بود و من ، خواهرم و برادرکم به همراه پدر ، بعد از نهار ، منتظر پخش بودیم و ما عاشق این کارتون بودیم، شاید نه فقط به خاطر محتوای اون، همراهی پدر در دیدن کارتون ، لذت دیدنش را چندبرابر میکرد.

دیروز که پسرکم درخواست بازی فوتبال داشت، به دلیل مشغله پدر ، من همراهیش کردم، وقتی جمله `من سوباسا هستم تو کاکرو` لحظه ای مات و مبهوت شدم ، نمیدونستم ای کارتون الان پخش میشه، نمیدونستم پسرم این کارتون را میبینه، نمیدونستم داره علاقمند میشه به فوتبال ، نمیدونستم اینقدر بزرگ شده عزیز دلم.

حال خوب آرایشگاه

سلام

احتیاج داشتم کمی حال و هوای ذهنم را عوض کنم، برای تاریخ ۲۴ اسفند ، نوبت آرایشگاه رزرو کردم، اینطوری انگار فاصله گرفتم از این روزها و جهش زدم به عید. اگر برنامه ویزا و کارهای سفر درست بشه، این روز همون روزی هست که پرواز هم خواهم داشت به سمت برادرم.

فضای آرایشگاه یک‌مدلی هست که حتی فکر کردن بهش، روح و روان منرا زنده می‌کنه.

یکی از پرسنلم دیروز اش آورده بود کارخانه ، توی اتاق نبودم ، روی میز گذاشته بود، دیر دیدم، قیافه آش خیلی خوشگل بود، از ذهنم گذشت نیما خیلی دوست داره، با مکافات آش را آوردم خونه، با دیدنش ذوق زده گفت برای من آش پختی مامانی جونم(عذاب وجدان خفیفی از دلم عبور کرد برای این دروغ)گفتم آره مامان، توی کارخانه وقت داشتم، برای تو یک کوچولو آش پختم. با لذت همه اش را خورد ، طبق روال روتیتش، آخرین قاشق آش را نگهداشت و نخورد. اصرار داشت بابا بخوره، یک قاشق دو نیمه شد برای مامان و بابا. خوشمزه ترین آش زندگیم بود.

سلام

یکی از پرسنل من امروز اخراج شده، به یک دلیل احمقانه ،عصبانی هستم، ناراحت هستم ، هزار جور مغزم را بالا پایین کردم که چکار می‌تونستم انجام بدم تا این اتفاق نیفته، به جایی نمی‌رسیم.

توی ذهنم، توی قلبم دنبال علت اتفاق درون خودم میگردم ، به همان دلیل غلط که اگر الان وسط خیابان ، بین دو غریبه هم دعوا بشه درون خودم ، دنبال علت اون میگردم.

من و آدمها

سلام

نمی‌دونم اگر تنهایی توی یک جزیره جدا و ایزوله زندگی میکردم احساساتم نسبت به اطرافم چطوری میشد، مطمین هستم خیلی چیزها تعریف دیگه ای پیدا میکرد،مثلا ماه، ماه برای من شدیدا یادآور برادرکم هست، سالها قبل که مهاجرت کرد، که دلتنگی امانم را میبرید ، ماه شد عامل بیرونی مشترک ، خیلی خوشحال بودم که فقط یک دونه ماه توی دنیا وجود داره و برادر همون ماهی را نگاه می‌کنه که من میبینم.

بعد از  اومدن پسرکم  هم خیلی چیزها معنی پیدا کرد که یکیش چاله آب هست، آنقدر روی زمین دنبال چاله آب گشتیم که ناخودآگاه وقتی تنهایی هم قدم میزنم و چاله آب میبینم ، دلتنگ نیما میشم. دیدن کامیون و تریلی و اتوبوس توی جاده هم ،همین حس را داره، ناخودآگاه دنبال پسرک میگردم که نشانش بدهم.

ژله،حتی ژله هم در ذهنم من نشانه گذاری شده، برای خواهرم ،چزا؟چون تا ژله میبینه،میپرسه آخه ژله هم شد دسر؟کی ژله میخوره(ایشان در زمینه غذا و دسر تبحر زیادی دارند).


روزهای معمولی

سلام

پسرکم بعد از مدتها امروز رفته مهدکودک، خیلی خیلی خوشحال بود، (یک‌موقعهایی  که شرایط خوابیدن دخترهای خواهرم را میبینم که در شرایط عادی قبل از ۱۲ظهر بیدار نمیشن، فکر میکنم نکنه یک روزی بگه خدا ازت نگذره مامان که باعث شدی من هرروز صبح ، کله سحر از رختخواب بزنم بیرون و برم مهد کودک) وقتی میبینم دلتنگ مهد میشه، کمی خیالم راحت میشه.

انشالا اگر تا یک هفته دیگه من هم علایم نشان ندم، میشه امیدوار بود به خیر گذشته.

تاریخ ممیزی رسمی شرکت مشخص شده و قشنگ افتادیم توی یک ماه سنگین و نفسگیر، گاهی آرزو میکنم چشمانم بسته بشه و بیست و چهارم بهمن پلک باز کنم و ببینم این روزها گذشته.

بارش باران مبارکمان باشد، فکر میکردم نکنه که دیگه عطر خوش باران را حس نکنم؟ بلاخره بارید. اگر صدای ریزش نرم برف هم به گوشم برسه ،دیگه خیالم راحت میشه.

الهی الهی هیچ وقت با مریضی کوچولوها روبرو‌نشیم، تحملش طاقت فرساست.