سلام
نمیدونم اگر تنهایی توی یک جزیره جدا و ایزوله زندگی میکردم احساساتم نسبت به اطرافم چطوری میشد، مطمین هستم خیلی چیزها تعریف دیگه ای پیدا میکرد،مثلا ماه، ماه برای من شدیدا یادآور برادرکم هست، سالها قبل که مهاجرت کرد، که دلتنگی امانم را میبرید ، ماه شد عامل بیرونی مشترک ، خیلی خوشحال بودم که فقط یک دونه ماه توی دنیا وجود داره و برادر همون ماهی را نگاه میکنه که من میبینم.
بعد از اومدن پسرکم هم خیلی چیزها معنی پیدا کرد که یکیش چاله آب هست، آنقدر روی زمین دنبال چاله آب گشتیم که ناخودآگاه وقتی تنهایی هم قدم میزنم و چاله آب میبینم ، دلتنگ نیما میشم. دیدن کامیون و تریلی و اتوبوس توی جاده هم ،همین حس را داره، ناخودآگاه دنبال پسرک میگردم که نشانش بدهم.
ژله،حتی ژله هم در ذهنم من نشانه گذاری شده، برای خواهرم ،چزا؟چون تا ژله میبینه،میپرسه آخه ژله هم شد دسر؟کی ژله میخوره(ایشان در زمینه غذا و دسر تبحر زیادی دارند).