مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

الان که بعد از دقیقا یک ماه در خانه ام‌هستم حس میکنم چقدر دلم برایش تنگ شده بود. وسایل فراوانم تقریبا در جای خودشون قرار گرفتند و  ذهنم هم کم کم تمام شدن تعطیلات طولانی را قبول کرده.بایادآوری موبایلم ناخنهایم را کاملا کوتاه کردم و حالا که نگاهشان میکنم خودم هم باورم نمیشود همین چند روز با رنگ سرمه ای زیبا رویشان چقدر از بلند بودنشان شادمان بودم.

*کمی جرئت کردم و چک میل کردم، یا خدا. مغزم سوت کشید. مگه عید نبوده و تعطیلات. پس اینها چیه تو اینباکس من؟؟؟

*خانه مان از نظر موجودی مواد غذایی  چیزی شبیه سودان هست و نمیدانم ایا فرصتی میشود تا پنیر صبحانه بخریم یا نه.


سلیقه آهنگی من و برادرک تقریبا تو 40 -50 سالقبل کمی گیر کرده، یک جاهایی من کمی مدرنش کردم و با جدیدیها هم میپرم اما برادرک بدجور عقب گیر کرده است.

این اهنگ از مورد علاقه های مشترک ماست. بسیار دوستش دارم.امیدوارم شما هم بپسندید. این روزها هزاران بار شنیدمش.

*از تفریحات ما، پخش چند ثانیه خیلی کوتاه از اهنگها و فهمیدن متن ترانه هست.من تو آهنگ ذکر شده، به برادرک باختم.

**گیج گیجم از شروع روتین زندگی. اصلا نمیفهمم باید الان چکار کنم. ایکاش یک چک لیست داشتم که میگفت طبق این جلو برو و کار کن.

۱۱ شب شده. سیم کارت المان را درآوردم و سیم کارت ایران را تو گوشی گذاشتم.چمدانم بلاخره بسته شده و لباسم روی صندلی اماده برای پوشیده شدن. صبح زود که بیدار شدم به خودم قول دادم به این ۲۴ ساعت اخر به چشم یک فرصت نگاه کنم مثل ان فرصتها که تو فیلمها یا تو خیالها پیش میاد که اگر این یک روز اخرین فرصتت بود چه میکردی و من این فرصت را به خودم قول دادم که زهرش نکنم. از صبح مشنگانه کلی گشتیم و گشتیم. بلاخره رستوران چینی مورد علاقه برادرک را که فکر میکردیم نخواهیم رفت، رفتیم و چندتا عکس چاپ کردیم و پشتش لحظه نویسی کردیم و  از بعد از ظهر چهارتایی کنار هم‌نشستیم و فیلم عروسی برادرک را با تو ضیح و تفسیر دیدیم و هی حرف زدیم و حرف زدیم و بلاخره الان رسید. یک‌چیزی توی دلم بالا پایین میره، یک‌چیزی ته دلم میلرزه که نکنه باز یک دیوونه ای تو دنیا پیدا بشه و این‌گذشتن ار مرزها سختتر بشه و نتونم دبگه ببینمش. نکنه یک دیوونه ای توی یک‌گوشه از دنیا پیدا بشه و قصد کنه حرف و اعتقادش را با انفجار به دنیا بفهمونه و من دیگه نبینمش

نکنه فاصله ها و دوریها و دغدغه های زندگیهامون که روز به روز هم بیشتر میشه، مهربونیهامونو کمرنگ و بیرنگ کنه. نمیدونم دیدار مجدد کی خواهد بود. نمیدونم کی دوباره با هم صبحانه میخوریم، با هم‌فیلم میبینیم،با هم قدم میزنیم با هم ....کی میشه. الان‌حالم بده،حالم بده به اندازه دیدن خبر بمباران‌شیمیایی،به اندازه دیدن دیوانه بازیهای ادمهای سوار بر موج سیاست که هرروزی که بیدار میشن تصمیمی تازه میگیرن و زندگی مثل منها را زیر و رو میکنند. حالم بده به اندازه خواهری که دلش برادرش را میخواد، به اندازه مادری که تمام خوشیش شده دیدن تماس شماره  پسرش روی صفحه گوشی، به اندازه پدری که دلش لک زده برای درد و دل پدرانه پسرانه. حالم تلخه به اندازه مریم.



سلام و شب بخیر همگی

به سلامتی تعطیلات به صورت کامل به پایان رسید و انشالا اکثرا از فردا مشغول کار و زندگی معمول میشین. امیدوارم خیلی زود این حالت برزخیه بین تعطیلات و روتین زندگی براتون تمام بشه. من انشالا اخر هفته برمیگردم و از روز شنبه در خدمت کار و کارخانه خواهم بود.

امشب برادرک و همسرش باید شهر دیگری میرفتند و اینجانب به دلیل حجم بالای کارهای چمدانی در خانه ماندم. بستن چمدان که شروع میشه قلب منم فشرده تر میشه. چه خوب که امشب اونا نیستند و این مرحله مزخرف تو خلوت خودم و همسفر انجام میشه. راستش گاهی پشیمون میشم از اومدنم، شاید ندیدنش خیلی بهتر بود. این مدت مثل سالهای قبل بود، انگار نه انگار که سالهاست که بیشترین دیدارهامون پشت صفحه مانیتور بوده،باورم نمیشه باز به همون روال باید برگردیم. بازهم محبت مانیتوری.همینطور که وسیله ها جمع میشه هی دارم با خودم اروم باش اروم باش را تکرار میکنم. دوست ندارم خداحافظی بارونی داشته باشم و حال و هوای برادرکم را تو این شهر غمگین کنم .انشالا همه چیز کنترل بشه تا من برسم به خلوت خودمو و راحت خودمو اروم کنم.میدانید از خودم عصبانی هستم؟کلی با مادرک جرو بحث میکنم سر دلتنگیهای مادرانه اش و از بس که داغون کرده روح و جسمش را،خودم که خواهرکی بیشتر نیستم کلافه ام از همه چیز و همه چیز. منه مزخرف گاهی عجیب شعار میدهم.

*سیزده به درتان سبز و خرم

*پست درب و داغان را بگذارید به پای غروب یکشنبه های اینطرف که دقیقا به تلخی غروب جمعه های انطرف هست و پایان تعطیلات و حس و حال کار نکردن و کمی چیزهای دیگر و البته دور شدن از برادرکم.

سلام و صبح به خیر به روی ماهتون

انشالا که روزهای اخر تعطیلات برای همگی روزهای شاد و کم خطری باشه،والا مغزم هنگید اینقدر آمار تصادف خوندم. اگر میتونستم فقط یک چیز از اینطرف با خودم بردارم بیارم اونجا،اون یک‌چیز حتما فرهنگ‌رانندگی اینورا بود. خیلیها حتما شنیدین یا دیدین که چقدر مدل رانندگیهامون فرق میکنه.بارها و بارها پشت چراغ قرمز منتظر بودم با خودم میگفتم اینی که با این سرعت داره میاد حتما تو ثانیه آخر توقف از چراغ عبور میکنه اما این اتفاق نیفتاده. راستش با وضعیت که من تو چند روز حضورم در اینطرف دیدم هر روزی که از تصادف کشته نشیم یک معجزه هست.

روزهای تعطیلات من هم کم کم به پایان رسیده، دیشب از سفر در سفر آخر برگشتم و باید بگم این سفر هم عالی و فوق العاده بود. کسی که چند روز کوتاه میره سفر قطعا نمیتونه شناخت کاملی از اون منطقه و شهر پیدا کنه ولی میتونه یک کلیاتی ببینه. تمام تصویر من از این جزیره اسپانیایی شور و حرارت زندگی تو جوون و میانسال و مسنها بود. به خصوص ادمهای بالای ۶۰-۷۰سال. این خیلی برای من جالب بود که هرچقدر اطرافیان من بعد از ۵۰-۵۵سالگی از شور و شوق زندگی فاصله میگیرند،انطرف تازه زندگی میکنند.خلاصه این چند روز حضورم تو اونجا این بود:ساحل زیبا و محشر و البته تمیز،درختای فوق العاده و آدمهای پرشور و حرارت با رقص.های زیباشون .

*باید کم کم چمدان برگشت را ببندم. دارم سعی میکنم اروم باشم و به دور شدن دوباره از برادرک فکر نکنم. فکر نکنن که یعنی دیدار بعد کی خواهد بود.همه دلتنگیهامو دارم جمع میکنم یک گوشه دلم باشه برای وقتی که من و خودم تونستیم خلوتی داشته باشیم.

**دوستان عزیز متاسفانه برای من امکان قرار دادن عکس در وبلاگ وجود نداره .عزیزانی که آی دی اینستا را خواستند لطفا یک ایمیل یا ادرس وبی قرار بدهند تا بتونم براشون ادرس را بگذارم. اینستای من پرایوت نیست اما تمایلی هم به اعلام عمومی مشخصاتش ندارم.