مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

۱۱ شب شده. سیم کارت المان را درآوردم و سیم کارت ایران را تو گوشی گذاشتم.چمدانم بلاخره بسته شده و لباسم روی صندلی اماده برای پوشیده شدن. صبح زود که بیدار شدم به خودم قول دادم به این ۲۴ ساعت اخر به چشم یک فرصت نگاه کنم مثل ان فرصتها که تو فیلمها یا تو خیالها پیش میاد که اگر این یک روز اخرین فرصتت بود چه میکردی و من این فرصت را به خودم قول دادم که زهرش نکنم. از صبح مشنگانه کلی گشتیم و گشتیم. بلاخره رستوران چینی مورد علاقه برادرک را که فکر میکردیم نخواهیم رفت، رفتیم و چندتا عکس چاپ کردیم و پشتش لحظه نویسی کردیم و  از بعد از ظهر چهارتایی کنار هم‌نشستیم و فیلم عروسی برادرک را با تو ضیح و تفسیر دیدیم و هی حرف زدیم و حرف زدیم و بلاخره الان رسید. یک‌چیزی توی دلم بالا پایین میره، یک‌چیزی ته دلم میلرزه که نکنه باز یک دیوونه ای تو دنیا پیدا بشه و این‌گذشتن ار مرزها سختتر بشه و نتونم دبگه ببینمش. نکنه یک دیوونه ای توی یک‌گوشه از دنیا پیدا بشه و قصد کنه حرف و اعتقادش را با انفجار به دنیا بفهمونه و من دیگه نبینمش

نکنه فاصله ها و دوریها و دغدغه های زندگیهامون که روز به روز هم بیشتر میشه، مهربونیهامونو کمرنگ و بیرنگ کنه. نمیدونم دیدار مجدد کی خواهد بود. نمیدونم کی دوباره با هم صبحانه میخوریم، با هم‌فیلم میبینیم،با هم قدم میزنیم با هم ....کی میشه. الان‌حالم بده،حالم بده به اندازه دیدن خبر بمباران‌شیمیایی،به اندازه دیدن دیوانه بازیهای ادمهای سوار بر موج سیاست که هرروزی که بیدار میشن تصمیمی تازه میگیرن و زندگی مثل منها را زیر و رو میکنند. حالم بده به اندازه خواهری که دلش برادرش را میخواد، به اندازه مادری که تمام خوشیش شده دیدن تماس شماره  پسرش روی صفحه گوشی، به اندازه پدری که دلش لک زده برای درد و دل پدرانه پسرانه. حالم تلخه به اندازه مریم.


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.