مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

دوشنبه خوابالو

سلام دوستان

انشالا که روز و روزگارتون خوش باشه.

*آقا من امروز از بس خمیازه کشیدم دارم میمیرم، یعنی دهان درد گرفتم از بس باز شد و بسته شد.راهی برای درمانش سراغ ندارید؟هی دارم به خودم تلقینهای مثبت میکنم که نهههه تو خوابت نمیاد اما خمیازه ها میگن که ساکت، خیلی هم خوابت میاد.

*امروز یک گزارش برای دکتر فرستادم از اون گزارشهایی که پر از عواقب بده، منتظر بودم زنگ بزنه و هوار و هوار کنه ولی در یک اقدام غافلگیر کننده زنگ زد و خیلی منطقی و مودبانه قضیه را قبول کرد و همین باعث باز ماندن دهان من علاوه بر خمیازه ها شده تا الان.

*به دنبال شوخیه مشنگانه همسفر در تفریح آخر هفته با یک شیلنگ پرفشار آب، عینک بنده در حال فرار به سمت بالکن از دستم افتاد و زیر پایم رفت و خودم رویش سر خوردم وبعد هم روی زمین سر خوردم و...خلاصه، عینک چیپس شد،و الان من بی عینک ماندم ویک دنیا کار پشت کامپیوتر و چشم درد و سردرد و البته بی حال برای چشم پزشک رفتن و عینک فروشی رفتن. آخرین باز 8 سال قبل عینک خریدم و الان گیجم که چه فرآیندی برای تهیه عینک باید طی بشه.

*اینه همه نوشتم، هنوز خوابم میاد.

تعطیلات

سلام، شبتون بخیر.

انشالا که اگر روزه بودین تشنگی و گرسنگیتون برطرف شده باشه و الان با حالی سنگین در حال گذران دوران پس از افطار باشین، اگر هم روزه نبودین که بازهم امیدوارم خستگی کار روزانه از تنتون بیرون رفته باشه.

همسفر اعتقاد شدیدی به خیر بودن هر اتفاقی که میافته داره، بارها و بارها سعی کرده این باور را به من بقبولونه، گاهی تونسته خیلی گاهها هم نه.یک اتفاق خیلی ساده بازهم این عقیده اش را به من نشون داد، وقتی با شرط بندی و در واقع به دلیل دیگری که برای خودش و البته من هم قابل قبول بود سینما رفتن را پیچاااااااااند، خواستم کمی نق و نوق کنم و بگم بازداری آخر هفته را به لب تاپ جونت میچسبی و درگیر کارهای تمام نشدنیت هستی، گفتم بی خیال، بزار ببینیم چی پیش میاد و عجب چیزی پیش آمد.

دوستی تماس گرفت و گفت باید شب را در ویلای دماوند بمانند و تنها میترسند و لطفا ما برویم آنجا و ما هم نمیدانم چطور شد که دوساعت بعد دماوند، در یک باغ زیبا،‌پر از گیلاس و آلبالوهای زیبا، پر از هوای خوب بودیم، بعلههههههه، میشود سینما پر و در عوض باغ نپر. همین چند وقت پیش بود که با دیدن عکسی در اینستا کلی دلم خواست شبی افطار را در یک حیاط باصفا بگذارنم و چه زود این آرزوی شادمانه ام برآورده شد و من و همسفر در کنار عزیزانمان پنجشنبه شب را در یک باغ باصفا در کنار فواره آب و گل و بلبل افطار کردیم، جایتان سبز سبز.

نیمه شب بود که راه افتادیم، باید برمیگشتیم، با اصرار میزبان صندوق بزرگی از میوه ها در ماشین قرار گرفت و تمام جمعه من به کدبانوگری و هسته گیریه آلبالو گذشت و وااااااای که چقدر کار سختی بود و میدانید وقتی کسی در عمرش بار دوم باشد که چنین کار شاقی را انجام میدهد چه پیش می آید؟؟؟

حواسش نیست که باید روی سرامیکها پوششی قرار بدهد و سرامیکها را تا شعاع چند متری خال خال بنفش میکند،

مشنگانه حواسش نیست که لباس تنش سفید رنگ است و در پایان لباس خالخالیه بنفش تحویل لباسشویی میدهد و فاجعه تر از همه، حواسش نیست همان اول کار محتوای آلبالوها را چک کند که مبادا مهمان داشته باشند و آخرین هسته را که در می آورد شک میکند و میبیند واااااااای، تمام آلبالوها، بدون استثنا مهمان دارند و مریم نمیداند ظرف آلبالو را به کجا بکوبد. فکرش را که میکند میبیند همسفر خبر ندارد، شب قبل هم که بی هوا همینطوری دانه دانه آلبالو گیلاس میل کرده و سالم مانده، پس کوچولوهای سفید ضرری ندارند، دانه دانه جانورها را درمی آورد و خیلی آرام مربا را میپزد، پس چی.....فکر کردین نتیجه آنهمه زحمت را میریزم دور؟؟؟

امشب که همسفر از مربا چشید گفت محشرهههههههه و من عاشقانه لبخند زدم و راز کوچولوهای سفید را پیش خودم نگهداشتم تا با خیال راحت مرباها را نوش جان کند و وقتی مرباها تمام شد صادقانه اعتراف کنم، همچین همسفر راستگویی هستم من.

شبتون خوش، من هم برم لالا.

فعلا همینجوری

سلام

اگر انرژی داشتم الان یک عکس میزاشتم که ببینید اول هفته ای چه به سرم اومده از بس که از اول صبح مثل فرفره دور خودم چرخیدم، بنایی میکردم امروز کمتر پاغون میشدم، در حد مرگ تشنمه.

*قرار نبود پست نق نقی بزارم، سلام اول یک پست آخر هفته ای را نوشتم و احضار شدم و....،فعلا چرکنویسه، برم خونه. حالم اوکی بشه میزارم.

*در تمام عمرم حس حسادت را تحربه نکرده بودم، امروز تجربه کردم، چندشناک و مزخرفه. احساس کردم میتونه دیوونم کنه، پست محشر افروز را دیدم، سعی کردم فکر کنم این حسم تنفسه NO2 هست، مثل بچه آدم روبراه شدم، ممنون دخترک پرانرژی.

*درسته آدمی که داره با تصمیم خودش روزه میگیره  نباید از غذا خوردن دیگران شاکی بشه، ولی باور کنید میشه کمی فقط کمی به خاطر همکارانمان یا دوستانمان  مراعات کنیم، آخه آدم با انصاف میاد تو کارخونه بادمجان کباب میکنه، میرزاقاسمی را با اون بوی کشندش درست میکنه، امروز شکنجه شدما...

برمیگردم

نیمه شب

حال و هوای چهارشنبه شب یک انرژی به آدم میده که با هیچ چیز قابل مقایسه نیست، بااینکه مثل هر روز سرکار بودم و پر از کمخوابی اما یک انرژیه خوب از فکر اینکه فردا قرار نیست با آلارم گوشی بیدار بشم، منو پر از حال خوب کرده و خواب را پرانده.

*کتاب میخونم، چای مینوشم، با همسفر چسبیده به لب تاپ کل کل میکنم، عشق میکنم.

**متاسفانه توی یک شرط بندی  با همسفر، سینما رفتن فردا شب را از دست دادم(فعلا)، هی دارم فکر میکنم آیا زیر قول و قرار بزنم که نمیشه، ناجوانمردانه است، از روشهای اغفالگرانه استفاده کنم بازهم ناجوانمردانه است، آرزو میکنم خودش دلش به رحم بیاید و شرط بندی را بشکند و ...


اگر روزی...

یک روزی اگر من کارخانه دار شدم یا مدیر جایی شدم:

اولا به هیچ وجهی حضور زوجها را در محیط کارم قبول تمیکردم، اگر هم بعدا زوج شدند یکیشان برود.

دوما به هیچ وجه اجازه همراه داشتن موبایل در محیط کار را نمیدادم، 

ادامه هم دارد.

والا به قرآن، پدرمون را درآوردند.