مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

همراه پسرکم لب آب هستم، تلاش میکنم آخرین ساعتهای حضورم در جزیره ، برای پسرک خاطره دریا ذخیره کنم. تلاش میکنم خودم هم از دریا آرامش بگیرم برای ذخیره روزهای پیش رو. همسفر هم در حال رسیدگی به امورات خانواده اش در نقش یک پسر خوب هست، یک‌ خاطراتی توی سرم  یادآوری شد که جدی جدی جای من توی زندگی این مرد کجاست ، وقتی اینقدر حالش با خانواده اش خوب هست، وقتی تمام وقت لبخند از لبش کنار نمیره ، لبخندی که در شرایط عادی سالهاست ندیدم، خوب چرا باید ‌من توی زندگیش بمونم ؟ حالش را بد کنم؟فقط چون درآمدم بالاست ؟ تنها فایده بودن من ، برآورده شدن آرزوهای مالی اوست، نه هیچ‌چیز دیگری.

یک جورایی تو‌ مینیمم منحی زندگیم هستم، شرایط کاری خیلی خیلی حالم را بد کرده ، شرایط زندگی شخصی که الحمدلله روی هر زندگی زناشویی را سفید کرده ، تنها مانده زندگیم، خنده های از ته دل پسرکم هست، جدی جدی در دلم به زندگی التماس میکنم میشه چند لحظه نگهداری من پیاده بشم؟

جزیره

سلام

از خوبی های جزیره

طولانی مدت با پسرکم بودم،ساعتهای زیادی توی شن بازی کردیم، همانطوری شنی بغلش کردم ، به بدنم چسبیده بود، کلی فرصت خیره شدن به آبی عمیق دریا داشتم، قلیه میگوی فوق العاده خوردم، با همسفر وقت گذراندم ، طعم شوری آب دریا را موقع قایق سواری حس کردم ، زمان زیادی فرصت کردم کتابم را بخونم ، ساعت بیشتری تونستم بخوابم و از همه مهمتر، توی این چند شبی که میدونستم سخت میگذره، کمتر فکر کردم و گذشت.

پسرک توی گوشم گفت مرسی که منو میاری مسافرت، مسافرت خوبه.

از بدی های جزیره 

شب اول حضورم ، علی رغم پوشش مناسب کنار ساحل با برخورد بد ابلهی به نمایندگی از داد.ستان روبرو شدم، آنقدر نسبت به دیگر خانمها پوشیده تر بودم که تا چند لحظه تو  شوک  بودم ، فکر کردم پسرک دیوانه است و این چرندیات را از روی دیوانگی داره میگه،دوربینش را که درآورد و از تو صورتم تند تند عکس گرفت، همسفر که باهاش درگیر شد، تازه فهمیدم شوخی نیست، کثافت همه جا هست.

شرایط اقتصادی جزیره خیلی عوض شده، نسبت به دوسال قبل، چهار سال قبل، خیلی چیزها عوض شده و طبق گفته عزیزان ساکن، تعداد مسافر خیلی خیلی کم شده، اینرا دوست ندارم ، وقتی مسافر کم میشه چرخه درآمد متوقف میشه، شادی متوقف میشه، حال خوب متوقف میشه،زندگی سخت‌تر میشه.

ادامه دارد...



تو ای بال و پر من

رفیق سفر من

...


شکر

سلام

درحالیکه تلاش میکنم ارتفاع دامنم در حد استانداردی باشه که نه تذکر پلیس به دنبال داشته باشه و نه توی برخورد موجهای آب خیس بشه، تمام مسیر ساحل را قدم میزنم ، گرمای آب و نرمی شنی که از زیر پام توی  دریا سر میخوره، یک‌ حس نرم و سرخوشانه  میده به وجودم. پسرکم کمی جلوتر همراه پدر ، توی آب خلیج غوطه ور شده و جدی جدی از ته دل جیغ میزنه و می‌خنده. 

خوشحالم که توی آب و‌شن دست و‌پا میزنه و  انشالا اونقدر خسته بشه امشب مستقیم بخوابه. با مادرم تلفنی حرف میزنم ، خوشحال میشه که به نظرش صدام خسته نیست ، با خواهرم حرف میزنم میگه خدا را شکر اوضاع روبراهه و صدات کلافه نیست.با خودم حرف میزنم، میگم خدا را شکر که ...

آبی بیکران

سلام

خسته و کلافه از گرما ، بلاخره در هتل مستقر شدیم،  پیش بینی خستگی را کرده بودیم ،به‌همین دلیل نهار امروز را همراه داشتیم. پسرک تمام وقت منتظر رفتن لب ساحل و شن بازی بود، اما خدا را شکر بلاخره خواب و‌خستگی شکستش داد و الان کنار من دراز کشیده و من طبق معمول محو صورت قشنگش.

همسفر روی تخت دیگری خوابیده  و البته سایر همراهان هم احتمالا خواب هستند، خیلی ناگهانی از حال و هوای تلخ و دوست نداشتی این چند روز فاصله گرفتم، انکار یک دفعه توی یک دنیای دیگه پرتاب شدم، نیاز به خواب داشتم، آرام آرام که چشمم روی هم رفت، همه چیز برگشت توی ذهنم، انگار دوباره من موندم وسط دنیا دنیا نامردی مطلق. اینجا مینویسم، دلم پر میزنم برای برگشتن به قبل از یکشنبه هفته قبل و بودن تو خواب خرگوشی ، بودن تو بی خبری ، مثلا همه چیز خوبه ، همه آدمها امن هستند ، دوستانم، دوستم ، بی قید و شرط دوست هست، ارتبلطمون قیمت نداره  مشروط به اما و  اگر های مکارانه نیست، مشروط  به هیچ‌ چیز نیست و بودن مت، خود من مهمترین عامل دوستی هستم اما

الان یکشنبه هفته قبل نیست، الان دقیقا سه شنبه روز اول مسافرتی هست که من خیلی منتظر بودم ولی حالا که رسیدم، آنقدرخسته و‌غمکین هستم که حتی دست و دلم به یک شادیرساده نمیره. 

چقدر دنیای ساده خودم را دوست داشتم، چقدر از دنیای واقعی فاصله داشتم، چقدر دلم غمکینه، چقدر دلم میخواد ازم دلجویی بشه و بگه که من می‌دونم این رسمش نبود اما...

امروز دیگه عصبانی نیستم، هیچ‌خشمی ندارم، اما اندازه همین پهنای آبی رنگ و گرم جلوی چشمهایم ، غمگین هستم.امروز یکی از غمگین‌ترین روزهای زندگیم را درون خودم تجربه میکنم، مثل همیشه تو تنهایی مطلق.

امروز فهمیدم چرا این دفعه اینقدر به هم ریختم و همه چیز اینقدر سنگین بود، من آخرین آدم امن زندگیم را که برای خودم داشتم ، از دست دادم و این برای مریم‌همیشه متزلزل خیلی سنگینه.