مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

روزگار کرم مالی شده

سلام

شنیدید که میگن اگر میخواهید قدردان روزهای روتین زندگی باشید ، یک بلای ساده سر خودتون بیارید، اون موقع میفهمید چه زندگی فوق العاده ای داشتید.

از دیشب که یک لایه ضخیم کرم روی صورتم هست و اجازه ندارم تا فردا شب صورتم را بشورم، از دیشب که به مدت ۴۸ساعت نباید به محیط بیرون از خونه برم، تمام لباسهای تنم کرمی شده، از دیشب  نتونستم مثل آدم راحت بخوابم ، وقتی حتی چای خوردن و غذا خوردن سخت و عذاب آور شده و به طور کلی تمام کارهای عادی زندگی به سختی داره انجام میشه، تازه فهمیدم قرار هست به این دوروز  به چشم یک مرحله استپ برای نق نق های تمام نشدنی کارم نگاه کنم. 

تمام سلولهای صورتم می‌خواره ، موهای اطراف صورتم آغشته به کرم هستند ، به هر روشی تلاش کردم موهایم را شانه کنم نشد و اصلا نمی‌دونم روانم چقدر از ۴۸ساعت را تحمل خواهد کرد.

قاعدتاً توی این شرایط که قاشق غذا هم طعم کرم میگیره وقتی که وارد دهانت میشه، دغدغه‌ های کاری و غیر کاری خیلی کوچک‌میشن، حتی اگر هنوز گوشه قلبت یک چیزی خراش داده شده باشه از دوری که‌خوردی.

از شدت مالیده شده کرم به اقصی نقاط لباس و بدنم، تازه متوجه حجم تماس صورتم با همه جا شدم، جدی جدی عجب توانایی صورت من داشته و بی خبر بودم.

فعلا تا اطلاع ثانوی هیچ‌غم و غصه ای ندارم الا آرزوی شستن صورتم و لباس راحت پوشیدن و مو شانه کردن و راحت خوابیدن.

به اینها که رسیدم ، مجددا برمی‌گردم رو‌تنظیمات قبلی

کک مکی

سلام

فکر میکنم کلاس پنجم بودم که یک روز معلمم صدام کرد، تو بیا پای تابلو، خالخالی پشمی ، نفهمیدم منظورش چیه، بچه ها خندیدند، من شاگرد اول کلاس بودم، معمولا زیاد پای تخته میرفتم اما چرا گفت خالخالی پشمی؟

از مامانم پرسیدم یعنی چی، گفت منظورش احتمالا به کک مکهای صورتت بوده، توی آینه نگاه کردم، متوجه خالهای ریز قهوه ای شدم، تا اون روز حتی ندیده بودنشون.

نوجوان بودم، میخواستم ضدآفتاب بخرم، ضدآفتاب های رنگی را به خاطر حس سنگینی  دوست نداشتم، بی رنگ میخواستم، فروشنده با ناز و ادا فرمود شما باید مدل رنگی ببری تا لکه ها پوشش داده بشه.

آرایشگر روز نامزدی چندبار تاکید کرد ، باید کرم مخصوصی استفاده کنم، تا کم مکها پوشش داده بشه.

خیلی وقتها علی رغم مهم نبودن موضوع برای خودم ,دیگران با تمام وجود خالهای قهوه ای روی صورتم را یادآوری میکردند.نمیدونم چرا اینقدر دغدغه بود برای همه.

سالهای اول ازدواج، یکبار خواستم اقدام کنم ببینم بدون اونها چطوری میشم، از دکتر پوست که مشاوره گرفتم، هزینه خیلی بالا بود، نتونستم بگذارم توی اولویت برنامه هام.

امشب،بعد از حدود سی سال که از کلام گهربار معلم پنجم دبستان میگذره ، بعد از سالها در آمد داشتن ، اولویت هزینه ام خودم شدم و برای برطرف کردنشون اقدام کردم. نمی‌دونم نتیجه چی میشه ، اما انگار یک بار چندساله را برداشتم.

استکهلم چیز دیگری بود

سلام

با موضوعی با عنوان سندروم استکهلم آشنا شدم، احتمالا ارتباط خودم در شرکت ، گرفتار این سندروم شده است.

فقط محدود به محیط کار نیست، میتونید درگیر و دربند هر شخصی، هرشب یا هر مورد دیگری بشوید که شما را سرویس کند، اما شما همچنان واله سرویس کننده باشید.

سلام

اگر راننده سرویس اجازه بده، تقریبا تمام مسیر طولانی راه شرکت را در سکوت هستم ، تمام وقت لبهام بسته هست و یک سکوت خوبی توی ذهنم هست ، خیلی خیلی دلم میخواد این سکوت ادامه پیدا کنه تا آخر شب. تقریبا هرروز با خودم قرار روزه سکوت میگذارم و هرشب شرمنده از شکستن قول و قرارم.

سکوت خودم و آرامش جاده و مسیر را دوست دارم البته اگر از آهنگهای جنگولک و داغون جناب راننده فاکتور بگیریم.

جدی جدی دلم یک سکوت تبدیل میخواد در مقابل همسرم ، همکارم، پرسنلم، مدیرم و خودم.

تمام این حرفها بهانست

سلام

امروز بعد از مدتها تونستم زیر دوش بخونم، بلند بلند، مثل روزهایی که همه چیز قشنگتر بود، آدمهای امنم را داشتم. حتی میتونم بگم چی خوندم، آهنگ بهانه لیلا را خوندم، از آهنگهای مورد علاقه ام که زیاد زمزمه میکنم. چرا تونستم بخونم ؟فکر میکنم می‌دونم.

امروز احمقانه، وحشیانه ، دقیقا مشابه یک سلیطه احمق توی کارخانه رفتار کردم، راستش را بخوام بگم خودم از شدت خشمی که تو وجودم هست متحیرم، معمولا من اتفاقهای بد را دو سه روزه هضم میکنم اما این دفعه یک جوری تو خودم شکستم که هنوز صدای خشم را می‌شنوم. می‌دونم که این روزها بدترین رفتار حرفه ای را دارم، تمام وجودم درونم شرمنده میشه از خودم اما  کنترل خیلی چیزها از دستم خارج شده. بعد از همه مسخره بازی، یک اتفاق افتاد، تونستم رزومه بنویسم، چیزی که مدتها منتظرش بودم، هر تلاشی میکردم نمیتونستم رزومه بنویسم، راستش هنوز هم حتی از فکر کردن به کار کردن تو‌محیط  دیگه حالم بد میشه اما می‌خوام یواش یواش به خودم فرصت بدم، همینکه تونستم یک‌فرمت رزومه باز کنم خیلی خوبه و انگار همین فکر ، باعث یک آرامش در وجودم شد ، اونقدر که امشب زیر دوش بخونم، بتونم شام بخورم و حس کمرنگی از آرامش داشته باشم.

نمی‌دونم چند وقت طول میکشه، نمی‌دونم کی میام اینجا و از آخرین حضورم توی شرکت میگم، ولی حتما یک روزی میگم و این خیلی خوبه.

*فقط خودم می‌دونم که گذشتن از این‌ کار برام مثل گذشتن از یک تکه وجودم هستم، مثلا بگویند دستت را ببر، پایت  را قطع کن، قلبت را جدا کن،خیلی درد داره ولی میشه.

یک‌چیزی را میدونم، نبودنم و نداشتنم برای آدمهای دوروبرم، بزرگترین لذتی هست که به خودم میدم.