سلام
بعد از مدتها فرصتی شد برای دورو آخر هفته، سفر کوتاهی داشته باشیم به یکی از ارتفاعات البرز و بعد از مدتها فرصتی شد تمام آنچه دوست دارم یک جا جمع شوند، رنگارنگی پاییز فوق العاده، بارش زیاد باران فوق العاده و یک مه گسترده.
اینجایی که الان نشستم توی بالکن خونه هست و باران بعد از ۲۴ساعت متوقف شده. یک سکوت مطلق هست و منظره بیکران روبرو. یک آرامشی توی ذهنم به جریان افتاده که نمیدونم از کجاست، عاشق سکوت فوق العاده اینجا شدم و حس کردم که چقدر خوب بعد مدتها تنش کاری و غیر کاری، برای این سفر اصرار کردم.
به دلیل سلیقه متفاوت من و همسفر، برای هرسفر آنقدر باید دلیل بیارم و اصرار کنم که معمولا در زمان سفر دیگه انرژی و ذوقی نمونده اما این یکی می ارزید.دلم میخواد میشد این سکوت و منظره را همراه خودم به زندگی روتین ببرم.
فرصتی داشتم برای دویدن با پسرکم زیر باران ، با وقت العاده محشر بود.
سلام
من سرویس شرکت را با دو نفر از همکاران شریک زندگی هستم، تقریبا هم سن خودم هستند .از نظر من آقایان در محدوده سنی ۴۰دیکه باید دغدغه های متفاوتی داشته باشند با جوونهای بیست ساله ولی اینها ، ایییییش. هردو متاهل هستند، بچه هم دارند، هردو همسر خانه دار دارند که تمام وقت درگیر بچه داری و کارهای خونه هستند. این عزیزان چطور وقت میگذرونند؟ تمام دغدغه همشون پیدا کردن سیگارهای جدید (قیمتش هم اصلا مهم نیست), با شگاه رفتن و مزخرفات بدنسازی خوردن برای بدنسازی و بدتر از اون سولاریوم رفتن و تیره کردن پوست هست ، خیلی چندشن، اییییش. امروز دیگه صدام دراومد که چقدر شماها گند میزنید توی پول و حقوقتون اخه، یک سفر بخواهید خانواده را ببرید سخنرانی ندارم ندارم راه می افته، وقت یک شام ساده با خانواده ندارید ،اونوقت آمار تمام رستورانهای منطقه را دارند.
اصلا نمیتونم تصور کنم یک نفر وقت باشگاه ، رستوران کاری، سولاریوم و ... داشته باشه اما از آخرین شام با بچه اش هفته ها بگذره با یادش نیاد کی سفر رفتند.اه اه اه.
سلام
از معدود دقایقی که میتونم من باشم و من، همان است که همسفر پسرکم را به خاک میبرد و فقط چند دقیقه میتونم چشم روی هم بگذارم و تلاش کنم ذهنم آرامش بگیره.
در میان هیاهوی زندگی و مشکلات تمام نشدنی کار و حاشیه هایش ، چشمم به تقویم افتاد ، یک تاریخ آشنا چشمک زد، ذهنم آلارم داد. پرتاب شدم به یازده سال پیش، اون شب جهنمی، دو شب قبل از خروج برادرکم و ...
دوشب جهنمی که در ب.ا.ز.د.ا.ش.ت.گ.ا.ه گذشت، دوشب که ته دنیا بود، دوشب که عادی روزهای زندکی،کسل کننده ترین شبهای زندکی، تمام حاشیه های تلخ کاری ، فقط ارزو و حسرت بود و تنها واقعیت موجود یک شوک ۲۲۰وولتی بود به پیکره خانواده ام و خودم.
یکی از آرزوهایم پاک شدن اون شبها و روزهای بعدترش از ذهن پدر هست و متاسفانه همیشه در ذهنش هست.
یکی از آرزوهای خودم ندیدن این تاریخ وگذشتنش بدون تکرار خاطرات تلخ آن دوشب از ذهن خودم هست ولی هرسال مثل ناقوس توی سرم زنگ میزنم.
یکی از آرزوهایم ریشه کن شدن عامل و بانی آن دوشب هست.
از اون دوشب سیاه دقیقا یازده سال میگذره و از مهاجرت برادرم دو شب کمتر از یازده سال.
*از برادرم خواستم یکی از لباسهای کوچک شده دخترش را برایم بفرستد، تلاش میکنم تمام عطر تنش را از بافت لباس تنفس کنم ، تلاش میکنم تصور کنم کنارش هستم، خیلی تصورها میکنم.
سلام
توی سرویس هستم ومست از عطر خوش پاییزی طبق روال معمول به طرف کارخانه میرم. بعد از آماده شدن ،چند دقیقه ای فرصت داشتم بالای سر پسرکم بایستم و نگاهش کنم. به دلیل خواب سبکش جرئت نداشتم ببوسمش و دلم داره ضعف میره برای بوسیدن گونه خوشرنگش. عصر که برمیگردم ، اونقدر پر انرژی و وروجک شده که هیچمدله راه نمیده برای بوسیدن شدن.
تلاش میکنم روزانه نیم ساعتی با هم بریم دوچرخه سواری، بیست مرتبه ای باید در مسابقات جورواجور از او ببازم، چند باری بند دلم پاره شود از تند حرکت کردنش و برخوردش با شمشاد ها و جدول و ...در نهایت با قلبی که گوگوممیزنه برگردم خونه.
و اما کارخانه، ...از کارخانه بگذریم، تکرار مکررات هست، تنها نتیجه اش اضافه شدن پریدن پلک چشمم هست. راستش برای مشکلاتم با محل کارم و فشار روانی اون یک راه پیدا کردم، تلفن بهزیستی دردی تو قلبم گذاشت که نمره اش را دادم ده، اتفاقهای کارخانه با اون مقایسه میشه و در بدترین حالتها بیشتر از سه نمیگیره.خلاصه این از مسکن فعلی تا انشالا پرش پلکم خوب بشه.
*فرصتی پیش اومد یکی از دوستان قدیمی را دیدم، عمر دوستی مون به کلاس اول راهنمایی برمیگرده، از اون دوستیهای دو آتیشه که مثلاً برای سر یککلاس بودن، یک هفته توی دفتر اشک میریختیم، تمام روزمون توی مدرسه با هم بود و بعدش هم به بهانه ضعف درسی اون، من خونشون بودم برای آموزش البته زمان طور دیگری میگذشت، معمولا برای جبران ضعف درسی بهش تقلب میرسوندم و یک مرتبه این تقلب لو رفت و من نمره صفر توی جغرافی گرفتم. کلی با هم عاشق پسرهای مختلف میشدیم و عالمی بود. خیلی زود ازدواج کرد، در حال حاضر پسرش آماده سربازی میشه. باور نکردنی بود این ملاقات بعد از سالها ، میشد ساعتها حرف زد و حرف زد و 11-12ساله شد.
توی این مکالمه بعد از سالها، میگه برادرش به من علاقه داشته و دوست داشته با من ازدواج کنه، تازه رقیب هم داشته، دایی ایشون هم جزو علاقمندان من بوده، بهش میگم خوب شد اون موقع ها نگفتی، وگرنه برای اینکه حتما با تو بمونم و باشم ، حتما قبول میکردم و الان یا زن داداش تو بودم یا زن دایی .
با همسفر صحبتها را مرور میکردیم، تصویر سازی و پیش بینی میکردیم اگر هرکدام از اون اگرها اتفاق افتاده بود ، من الان چی بودم و کجا بودم، نتیجه گرفتم قطعا عمر ازدواجم به سال هم نرسیده بود، تنها کسی که تونست با من راه بیاد، خود همسفره، این هم از این.