مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

تلخی غروب جمعه

سلام

از معدود دقایقی که میتونم من باشم و من، همان است که همسفر پسرکم را به خاک می‌برد و فقط چند دقیقه میتونم چشم روی هم بگذارم و تلاش کنم ذهنم آرامش بگیره. 

 در میان هیاهوی زندگی و مشکلات تمام نشدنی کار و حاشیه هایش ، چشمم به تقویم افتاد ، یک تاریخ آشنا چشمک زد، ذهنم آلارم داد. پرتاب شدم به یازده سال پیش، اون شب جهنمی، دو شب قبل از خروج برادرکم و ...

دوشب جهنمی که در ب.ا.ز.د.ا.ش.ت.گ‌.ا‌.ه گذشت، دوشب که ته دنیا بود، دوشب که عادی روزهای زندکی،کسل کننده ترین شب‌های زندکی، تمام حاشیه های تلخ کاری ، فقط ارزو و حسرت بود و تنها واقعیت موجود یک شوک ۲۲۰وولتی بود به پیکره خانواده ام و خودم. 

یکی از آرزوهایم پاک شدن اون شبها و روزهای بعدترش از ذهن پدر هست و متاسفانه همیشه در ذهنش هست.

یکی از آرزوهای خودم ندیدن این تاریخ و‌گذشتنش بدون تکرار خاطرات تلخ آن دوشب از ذهن خودم هست ولی هرسال مثل ناقوس توی سرم زنگ میزنم.

یکی از آرزوهایم ریشه کن شدن عامل و بانی آن دوشب هست.

از اون دوشب سیاه دقیقا یازده سال میگذره و از مهاجرت برادرم دو شب کمتر از یازده سال.

*از برادرم خواستم یکی از لباسهای کوچک شده دخترش را برایم بفرستد، تلاش میکنم تمام عطر تنش را از بافت لباس تنفس کنم ، تلاش میکنم تصور کنم کنارش هستم، خیلی تصورها میکنم.

نظرات 1 + ارسال نظر
نسیم شنبه 8 مهر 1402 ساعت 10:53

:((((

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.