سلام
توی سرویس هستم ومست از عطر خوش پاییزی طبق روال معمول به طرف کارخانه میرم. بعد از آماده شدن ،چند دقیقه ای فرصت داشتم بالای سر پسرکم بایستم و نگاهش کنم. به دلیل خواب سبکش جرئت نداشتم ببوسمش و دلم داره ضعف میره برای بوسیدن گونه خوشرنگش. عصر که برمیگردم ، اونقدر پر انرژی و وروجک شده که هیچمدله راه نمیده برای بوسیدن شدن.
تلاش میکنم روزانه نیم ساعتی با هم بریم دوچرخه سواری، بیست مرتبه ای باید در مسابقات جورواجور از او ببازم، چند باری بند دلم پاره شود از تند حرکت کردنش و برخوردش با شمشاد ها و جدول و ...در نهایت با قلبی که گوگوممیزنه برگردم خونه.
و اما کارخانه، ...از کارخانه بگذریم، تکرار مکررات هست، تنها نتیجه اش اضافه شدن پریدن پلک چشمم هست. راستش برای مشکلاتم با محل کارم و فشار روانی اون یک راه پیدا کردم، تلفن بهزیستی دردی تو قلبم گذاشت که نمره اش را دادم ده، اتفاقهای کارخانه با اون مقایسه میشه و در بدترین حالتها بیشتر از سه نمیگیره.خلاصه این از مسکن فعلی تا انشالا پرش پلکم خوب بشه.
*فرصتی پیش اومد یکی از دوستان قدیمی را دیدم، عمر دوستی مون به کلاس اول راهنمایی برمیگرده، از اون دوستیهای دو آتیشه که مثلاً برای سر یککلاس بودن، یک هفته توی دفتر اشک میریختیم، تمام روزمون توی مدرسه با هم بود و بعدش هم به بهانه ضعف درسی اون، من خونشون بودم برای آموزش البته زمان طور دیگری میگذشت، معمولا برای جبران ضعف درسی بهش تقلب میرسوندم و یک مرتبه این تقلب لو رفت و من نمره صفر توی جغرافی گرفتم. کلی با هم عاشق پسرهای مختلف میشدیم و عالمی بود. خیلی زود ازدواج کرد، در حال حاضر پسرش آماده سربازی میشه. باور نکردنی بود این ملاقات بعد از سالها ، میشد ساعتها حرف زد و حرف زد و 11-12ساله شد.
توی این مکالمه بعد از سالها، میگه برادرش به من علاقه داشته و دوست داشته با من ازدواج کنه، تازه رقیب هم داشته، دایی ایشون هم جزو علاقمندان من بوده، بهش میگم خوب شد اون موقع ها نگفتی، وگرنه برای اینکه حتما با تو بمونم و باشم ، حتما قبول میکردم و الان یا زن داداش تو بودم یا زن دایی .
با همسفر صحبتها را مرور میکردیم، تصویر سازی و پیش بینی میکردیم اگر هرکدام از اون اگرها اتفاق افتاده بود ، من الان چی بودم و کجا بودم، نتیجه گرفتم قطعا عمر ازدواجم به سال هم نرسیده بود، تنها کسی که تونست با من راه بیاد، خود همسفره، این هم از این.