مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

صبح که میشه تلاش میکنم تمام انرژی خوب دنیا را درون خودم داشته باشم، لحظه به لحظه که میگذره، آدم به آدم که میبینم سطح این انرژی تغییر می‌کنه.

*امروز صبح قبل از خروج از منزل، همسفر بغلم کرد، گفت ممنون هست که این روزها تحمل میکنم، صبر میکنم.

*امروز صبح در جلسه استراتژیک پلن کارخانه، مجری جلسه سوالهای زیادی از برنامه های شرکت پرسید، منرا که دید ، مثال  تخصصی شرکت تغییر کرد به سوال در مورد آشپزی، کلاس فان شد، همه خندیدند، به قول خودشون انرژی گرفتند اما من تمام حالهای بد کودکی، نوجوانی ، جوانی ام از ذهنم گذشت، تمام توهین‌هایی که دیدم و شنیدم.

دلم میخواد از جلسه برم بیرون، دلم لبخند الکی و چهره آرام و خونسرد نمی‌خواد.



عکس سفری

سلام

یک دیواری تو خونه داریم که روی اون عکسهای دونفره من و همسفر هست، در سفرهایی که فرصت کردیم برویم، پسرکم هربار اینها را میدید و می‌پرسید من کجا بودم؟ جواب می‌گرفت که تو هنوز پیش ما نبودی، به دنیا نیومده بودی و... 

در سفر اخیر هیچ مدلی نتونستیم سه نفری یک عکس بگیریم که قابلیت چاپ داشته باشه، یعنی حتی با فوتوشاپ هم نمیشه چیزی را به چاپ رسوند. عکس دونفره ای داشتیم و آنرا چاپ‌کردیم، حالا شاکی شده که من که بودم چرا تو عکس نیستم، زیر بار خراب کردن عکسها هم هیچ رقمه نمیره وروجک.

سلام

برادرکم‌ مهمانی پیش از تولد برای جوجه در راه دارد، از مدتها قبلتر صحبتش را میکرد، یکی از غذاهای مهمانی به خاطر من کشک بادمجان است، تعدادی از نزدیکترین دوستان من نزدیک او زندگی میکنند و در مهمانی هستند و تلاش میکنند لحظه لحظه برای من عکس بفرستند و مثلاً من را شریک مهمانی کنند، عکسها هیچ‌کدام باز نمی شوند تا الان، دقیقا این زمانی است که فی.ل.ت.ر شکسته من بکار می افتد و‌من میتوانم شادی برادرکم‌ و همسرش را ببینم و ببینم و دلم اندازه تمام دنیا تنگ شود و تنگ شود. 

دلم  برادرم را میخواهد خیلی زیاد، دلم دوستانم را میخواهد خیلی زیاد، دلم دیدن جوجه در راه را میخواهد خیلی زیاد.

سلام

از مزخرفترین حالات زندگی ،خیره به سقف شدن، همراه تهوع بسیار و سرگیجه فراوان است ، فشار لعنتیم از روی هفت تکان نمیخوره، چسبیده رو این عدد.جمله مادربزرگ‌ها :هیچ چیز، هیچ چیز تو زندگی به ارزشمندی سلامتی نیست، بخدا من اینو میدونم، اعتقاد قلبی هم دارم، دلم راه رفتن بدون سرگیجه میخواد.

سلام

حال و احوال شما؟

بعد از تعطیلات خوبی که گذشت، یک دنیا کار داشتم برای ادامه هفته، خیلی خیلی کار داشتم، هزار بار توی ذهنم برنامه چیدم که به همشون برسم و ناگهان

از ساعت حدود ۱۲ صبح دوشنبه ، حس سرگیجه ، تهوع ، منگی اومد سراغم، اونقدر شدید که مجبور شدم تو کارخونه بخوابم، بدنم نمی‌توانست سرم را نگهداره، فشارم ۸ بود، مجبور شدم ماشین بگیرم و بیام خونه، نتونستم تو‌ماشین بشینم، از راننده عذرخواهی کردم و‌خوابیدم، به همسفر رسیدم و به درمانگاه رفتم. فشارم ۷شده بود و تب و بقیه قضایا.

وقتی گفت علایم کروناست سکته کردم، از تصور آنچه قبلتر گذشته بود تمام بدنم منقبض شده بود.

از دیشب تا حالا از دست شویی تکان نخوردم، داغون شدم از بالا آوردن آب و لرزیدن. غلط کردم برنامه ریختم برای کارهام، الان هم روی تخت افتادم و خیره به سقف، صدای  پسرک را می‌شنوم از پشت در، طفلی همسفر با این‌وروجک، طفلی خودم با این داغونی، کرونا جان مادرت تمام‌کن، بسه دیگه.