مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است


خانه پدری هستم. بلاخره بعد از کلی دویدن و دویدن سال ۹۵ کاری را تمام‌کردم و از امروز در مرخصی به سر میبرم. اینجا امدم تا خرده ریزهای مادر را تحویل بگیرم و البته اینها که من میبینم خرده ریز نیست و خدا میداند با چه جادویی قرار است در چمدان قرار بگیرند تا همه چی در نهایت بشود ۶۰ کیلو.

در دلم‌استرس فراوان دارم،شما دیگر دعوایم نکنید،استرس کاری دارم. هرچه تلاش کردم کارهای نیمه ام به پایان‌نرسید و هنوز در ذهنم دنبال راهی برای تمام شدنشان. از طرفی تا اخر هفته کارخانه در حال کار هست و ...

انشالا چند ساعت که بگذره ،یواش یواش ذهنم باور میکنه که واقعا مرخصی هستم.


نمیدونم شماها هم  ته وجودتون یک بخش سنتی و خرافاتی شدید که معمولا پنها شده و مخفیه دارید یا نه؟ من درکنار هزار تا نشانه ظاهری و غیر ظاهری سنتی و خرافاتی که دارم، یک بخش درونی هم دارم که گاهی عجیب طغیان میکنه و ابراز وجود میکنه.بین خودمان بماند خیلی هم این بخش پنهان شده را دوست دارم. این روزها هم زیاد ملاقاتش میکنم.خلاصه که روزگاری داریم.

*آخر هفته ای که گذشت را در جوار خاندان پدری بودم و مهمان مادربزرگ برای مراسمی کاملا خانمانه.مادربزرگ جان سخت گیری دارم. از انها که حرف حرف خودش هست و اگر تمام سلولهای وجودش دردمند باشد و هزار مشکل در راه رفتن داشته باشد، بایدانچه مبخواهد بشود. پوست ادم رامیکند از بس در مهمانیهایش سفارش چای میدهد و در پذیرایی سخت گیری میکند و وای به حالت جلویش سوتی بدهی. مشغول اماده سازی وسایل پذیرایی بودیم. توی یک اتاق که خیلی قبلترها به عموی کوچکم تعلق داشت. من بودم و خواهرک و تعدادی دیگر از نوه های هم جنس و تقریبا هم سنمان. یادمان افتاد این اتاق همیشه انبار پذیرایی عیدهای مادربزرگ جان بوده است. یادمان افتاد که چقدر مدل به مدل شیرینیهایش را در این اتاق کشف میکردیم. یادمان افتاد که یک بار کشیک دادیم و چقدر از جعبه ها را خالی کردیم و عمو جان سر رسید و مچمان را گرفت و البته آبروداری کرد.

*تمام تختم پوشیده شده با لباسها و وسایلی که میخواهم ببرم، گیج شدم از همه کارهایی که تمام نمیشوند.برای سفرم خیلی برنامه ریختم و تلاش کردم که بشود، اما نمیدونم چرا حالا که نزدیک رفتن شده حس بد دارم، ته دلم از عذاب وجدان در حال مردنم، از اینکه سفره هفت سین را با مادرکم نمی چینم و نیستم، این اولین سالی است که من با پدر و مادرم سال را تحویل نمیکنم. جای خوبی هستم، پیش براردرک هستم، اماحالم خوب نیست.دلم برای تپلمهای خواهرک که تا حالا عید بی من نداشتند کلافه هست.فکرش را بکنید، یک زمانی میخواستیم مهاجرت کنیم، برای روزهایی کمتر از یک ماه دارم خودم را میخورم،....بی خیال.


سلام

من هستم فقط درگیرم،مثل همه دنبال بدو بدوهای اخر سال و همچین پوست اندازی اسفند ماه هستم.متاسفانه حجم کارم خیلی عجیبانه سر به فلک کشیده و ساعتهای حضورم تو خونه به حداقل رسیده. به هرحال این هم میگذره.

*مجوز حضورمان پیش برادرک امد و باور نمیکنید که یکنفر میتواند در خیابان با دیدن پاسش جیغغغغغ بزند و هوار بکشد. همسفرجان کلی جلوی دهان ما را نگهداشت تا انطرف دیواریها از مجوزشان پیمان نشدند. جایتان خالی. خیلی وقت بود از ته دل ذوق نکرده بودم.

اینجانب انشالا 20 اسفند پر خواهم زد نزد برادرکم.

تو این حجم کار شما بگو اگر قدمی برای سفر و اماده شدن برداشته باشم. خلاصه که هیاهویی دارم دیدنی. طفلی همسفر فعلا جور ما را میکشد و یک تنه همه مسئولیتهای برنامه ریزی سفر را  انجام میدهد و خیلی دارد اذیت میشود( اینها را یک همسر حسود نوشته که کفرش درامده از وقت تقریبا ازاد همسرش در این روزهای رو به پایان سال).

*پیشنهادهای آنور آبی شما را از ته دل پذیراییم.

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم

لطف آنکه تو اندیشی...قلدری دیگه،هرچی خودت میخواهی.

**بازهم تو یک جلسه کوفتی هستم.همچین لهم کردند و حالم را جا آوردند که احساس میکنم باعث و بانی تمام خرابکاریها و ایرادهای کیفی دنیا از روز ازل من بودم و خواهم بود.