مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

دیدن درد و مریضی، هزاربار هم که تکرار بشه برای من حداقل عادی نمیشه.

امروز یک ارزیابی از یکی از صدها مراکز دیالیز داشتیم و خدا میداند که چقدر درد حس کردم تو ذره ذره وجودم.دلم میخواست بمیرم وقتی تزریق توی رگ ورم کرده را میدیدم، دلم میخواست بمیرم وقتی شنیدم نیدل ارزان قیمت از چین وارد میکنند، بدون اینکه سیلیکونه باشد و چقدر رگ را خراش میدهد این هزار تومان کمتر، دردم گرفت وقتی شنیدم به خاطر غفلت و کمدانیه یک پرستار، حباب به رگ خونی بیمار دیالیزی وارد شده و اورا به آی سی یو فرستاده  و بیمار فوت کرده وخانواده نازنینش بیخبر هستند که چرا بی پدر شده اند.

میدونم پزشک با وجدان زیاد داریم، میدونم پرستار، مهندس، معلم، مکانیک و ...با وجدان زیاد داریم، اما حتی یک بی وجدانش هم زیاد هست وقتی میبینی چطور زندگیها را داغان میکنند.

*هربار که به مرکز میروم، هربار که دیالیز و دم و دستگاهش را میبینم دلم میخواهد به دانه دانه هایتان التماس کنم که مراقب خودتان باشید، سلامتیتان را مفت از دست ندهید.


پنجشنبه شبی که گذشت را در یک مهمانی نه چندان دوست داشتنی گذراندم، تعداد زیادی از حاضرین را زمان زیادی بود ندیده بودم، یکی را که بیش از ده سال. این یکی از دوستان دوران نوجوانی بود و بعدها نسبتی با فامیلهای دورمان پیدا کرد و گهگداری همدیگر را میدیم تا اینکه به لطف داشتن سه فرزند ایشان و درگیریهای کاری من، سالها همدیگر را ندیدیم. چند دقیقه ای با هم بودیم و نمیدانم چرا احساس کردم تمام این چند دقیقه را متلک شنیدم،‌ طبق معمول به حس خودم شک‌کردم و گفتم عوارض خستگی این مدت هست.

امشب تماسی داشتم از نفر دیگری، نگران شده بود از توصیفاتی که از دوست نوجوانی شنیده، دوست نوجوانی اینطور توصیفم کرده، چقدر پیر شده، چقدر صورتش داغان شده، چقدر صورتش لکه دار شده(من از کودکی کک و مک داشتم و نمیدانم چرا هیچوقت فکر نمیکردم صورت غیر عادی دارم)چقدر رنگ موهایش زشت شده، چقدر چشمهایش زشت شده، خلاصه که جایی نبوده که قابل رویت بوده باشد و از نظر ایشان داغان نشده باشد و‌البته از نظر ایشان، ماشالا، شوهرش تکان نخورده.

جلوی آینه که رفتم، دنبال آدرسهای دوستم گشتم، نمیدانم چرا ندیدمشان، یا حداقل اینقدر پررنگ ندیدمشان،  نمیدانم باید ناراحت میشدم، باید از  دوستی که سالها منرا ندیده، از زندگی من بیخبر بوده ناراحت میشدم؟ هر دونفرمان روزهای متفاوتی گذراندیم، هردونفرمان عشق رمان بودیم و قاچاقی هی کتاب رد و بدل میکردیم، مادر دوستم نمیتوانست بخواند و هر چه کتاب دستمان میچرخید، به پای در سخوانی دخترش میگذلشت و مادر من پوستم را میکند اگر کتاب دستم میدید و میفهمید رمان میخوانم.

دوست جانم سالهای اول دبیرستان با یک آقای بازاری  سرشناس ازدواج کرد و  من دوسال بعد به دانشگاه رفتم و دوستم پسرش آمد و من ازدواج کردم و دوستم دخترش آمد و من ارشد قبول شدم و دوستم پسر دیگرش آمد و من شاغل شدم و...

امشب دلم برای رمانهای پیچیده توی روزنامه که به هم قرض میدادیم تنگ شد، دلم برای تلفنهای طولانی آن روزها تنگ شد، دلم برای دوستیمان سوخت که نتونست وقتی بعد از سالها همدیگر را دیدیم، ضعفهای ظاهری مرا بپوشاند و همه تغییرات طبیعیه سی و‌چند سالگی را اینقدر پررنگ پیش چشمانش بیاورد سوخت.



اینکه آدم سعی کنه، هرچی خرابی میبینه درست کنه، تو نگاه اول شاید خوب باشه، اما وقتی آمار خرابیها زیاد میشه، وقتی حواست به تواناییها و محدودیتهای خودت نباشه، چیزی که درست نمیشه بماند، خودت میشی عامل خرابی.هی میخواهی درست کنی، هی خرابتر میکنی، اینجاست که میفهمی باید بی خیال خرابیهای دوروبرت باشی، خیلی هنرمندی ویرانیهای خودت را بساز.


به دلایل مختلف خصوصی و غیر خصوصی،لقمه صبحانه مرا همسفر اماده میکند، همان اول صبح که با یک دست کامپیوتر را روشن میکنم و با دست دیگر کوچک کوچک لقمه در دهانم میگذارم، پر میشوم از حس خوب بودنش، با ان دست دیگر که  ازاد شده، صفحه تلگرام روی دسکتاپ را میاورم و همان اول صبحی تشکری مرمرانه میکنم و صبح بخیری میگویم و میرویم تا هفت شب که دوباره همرا میبینیم و از حال هم خبر بگیریم.

من عاشق صبحانه های روز پنجشنبه هستم که مفصل میشودو کنار هم میشود و پر از حرف میشود.

**سه هفته پیوسته هست که اخر هفته را به خانه پدری سفر کردیم و با هفته های قبلش که من اخر هفته کارخانه بوده ام، پنج هفته است که مثل آدم صبحانه نخوردم.

***این هفته هم مسافرم صبحانه شلوغانه در کنار خانواده و فامیل داریم و وای به حال هفته دیگر اگر چیزی بخواهد به هم بزند این صبحانه پنجشنبه ای مرا.

کافیه ورق تقویم بچرخه و برسه روی اول شهریور، همین اول اولش هم حال مرا جا می آورد اساسی، چنان بوی مهر و پاییز و سرما میپیچد توی سرم ، چنان مست میشم از نزدیک شدن شبهای سرد، چنان لذت دور شدن از گرما و نزدیک شدن نم نم باران شنگولم میکند که حتی سراغ وب خاک گرفته ام هم می آیم.

نه اینکه تنبلی کرده باشم، باور بفرمایید در این چند ماهی که در پست جدیدم قرار گرفته ام هنوز حتی دوروز یکسان نداشته ام و هنوز از خود هشت صبح، چای از گلو پایین نرفته، تا خود پنج و ربع و البته گاها هفت، چنان مثل فرفره دور خودم  میچرخم که نمیفهمم روزم کمی تمام میشود.خلاصه این شده که نه تنها در عالم مجازی کمرنگ شدم، بلکه کلا در عالم حقیقی هم بی رنگ بی رنگم.فقط سرکار، هرجا مشکلی هست و ملت دنبال دیوار کوتاه و عامل مقصر میگردند، همینجوری، یهویی پررنگ میشوم.نمیدانم اینجا گفته بودم یا نه، به خودم سه ماه فرصت مچ شدن در کارم را داده بودم، سه ماه که سهله، فعلا تا نوروز به خودم فرجه دادم و بعد از آن واااااای به حالم اگر هنوز حالم همینجوری قاطی پاتی باشم.

*پدر جان و مادر جانمان را با nکیلو بار اضافی تحویل گرفتیم، به لطف اوضاع کاری پیچیده که در پاراگراف بالا رکر خیرش شد، چنان خوابالو بودم که والدین گکرامی فکر کردند چشم آنها را دور دیدم و معتاد شده ام . در مهمانی(اگر فراموش نکردم، موضوع مهمانی را بازتر خواهم کرد) که داشتند، آنقدر خمیازه کشیدم، آنقدر خمیازه کشیدم که خیال نصف مهمانها راحت شد که من باردارم و این خمیازه ها اثرات بارداری است،نصف دیگر هم تصور کردند من در نبود پدر جان و مادر جانم، بسیااااااار بی ادب شده ام و عمدا جلوی جماعت خمیازه میکشم که بروند خانه هایشان. الحمدالله یک نفر هم خیال نکرد، اینجانب تمام روزهای گذشته را تا دیروقت کارخانه بودم و از کمبود خواب در حال مرگم.

*دلم برای بغل کردنشان ذره ای شده بود و البته گوشم از بس خاطره شنیده ورم کرده، انشالا پدر جان و مادرجان ۲۰سالی خاطرات سفر به دیار آنوری را تعریف خواهند کرد.

**در خاندان سفت و سخت سنتی ما، برای سفرهای مذهبی رسم خداحافظی و برگزاری مهمانی بازگشت وجود دارد، با رعایت تمام  جزییات، پدر جان و مادر جان، به لطف سفر کاملا غیر زیارتی تکلیف خودشان را نمیدانستند، دوماه مغز مارا خوردند که چه کنند و چه نکنند، نتیجه تمام مشورتها و حرف زدنها با ما قرار بود این باشد که مهمانی را بی خیال (مدیونید فکر کنید اوضاع کارخانه و خستگی چند ماهه، تاثیری روی نظر من داشت)، مطابق تمام مشورتهای آنها با ما، کار خودشان را کردند و مهمانی داشتند و من هم هی خمیازه کشیدم و جگرم حال آمد وقتی پس از صرف شام، برق رفت و کلا همه چیز پیچید.از نظر پدر جان و مادر جانمان، اینجانب ، یعنی همین مریم جان شما، روز به روز آدم گریزتر میشوم و از آدمها به دور هستم و خودم را در کار خفانده ام و بچه هم که ندارم و اصلا معلوم نیست کی مثل آدم قرار است زندگی کنم و ...