مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

کافیه ورق تقویم بچرخه و برسه روی اول شهریور، همین اول اولش هم حال مرا جا می آورد اساسی، چنان بوی مهر و پاییز و سرما میپیچد توی سرم ، چنان مست میشم از نزدیک شدن شبهای سرد، چنان لذت دور شدن از گرما و نزدیک شدن نم نم باران شنگولم میکند که حتی سراغ وب خاک گرفته ام هم می آیم.

نه اینکه تنبلی کرده باشم، باور بفرمایید در این چند ماهی که در پست جدیدم قرار گرفته ام هنوز حتی دوروز یکسان نداشته ام و هنوز از خود هشت صبح، چای از گلو پایین نرفته، تا خود پنج و ربع و البته گاها هفت، چنان مثل فرفره دور خودم  میچرخم که نمیفهمم روزم کمی تمام میشود.خلاصه این شده که نه تنها در عالم مجازی کمرنگ شدم، بلکه کلا در عالم حقیقی هم بی رنگ بی رنگم.فقط سرکار، هرجا مشکلی هست و ملت دنبال دیوار کوتاه و عامل مقصر میگردند، همینجوری، یهویی پررنگ میشوم.نمیدانم اینجا گفته بودم یا نه، به خودم سه ماه فرصت مچ شدن در کارم را داده بودم، سه ماه که سهله، فعلا تا نوروز به خودم فرجه دادم و بعد از آن واااااای به حالم اگر هنوز حالم همینجوری قاطی پاتی باشم.

*پدر جان و مادر جانمان را با nکیلو بار اضافی تحویل گرفتیم، به لطف اوضاع کاری پیچیده که در پاراگراف بالا رکر خیرش شد، چنان خوابالو بودم که والدین گکرامی فکر کردند چشم آنها را دور دیدم و معتاد شده ام . در مهمانی(اگر فراموش نکردم، موضوع مهمانی را بازتر خواهم کرد) که داشتند، آنقدر خمیازه کشیدم، آنقدر خمیازه کشیدم که خیال نصف مهمانها راحت شد که من باردارم و این خمیازه ها اثرات بارداری است،نصف دیگر هم تصور کردند من در نبود پدر جان و مادر جانم، بسیااااااار بی ادب شده ام و عمدا جلوی جماعت خمیازه میکشم که بروند خانه هایشان. الحمدالله یک نفر هم خیال نکرد، اینجانب تمام روزهای گذشته را تا دیروقت کارخانه بودم و از کمبود خواب در حال مرگم.

*دلم برای بغل کردنشان ذره ای شده بود و البته گوشم از بس خاطره شنیده ورم کرده، انشالا پدر جان و مادرجان ۲۰سالی خاطرات سفر به دیار آنوری را تعریف خواهند کرد.

**در خاندان سفت و سخت سنتی ما، برای سفرهای مذهبی رسم خداحافظی و برگزاری مهمانی بازگشت وجود دارد، با رعایت تمام  جزییات، پدر جان و مادر جان، به لطف سفر کاملا غیر زیارتی تکلیف خودشان را نمیدانستند، دوماه مغز مارا خوردند که چه کنند و چه نکنند، نتیجه تمام مشورتها و حرف زدنها با ما قرار بود این باشد که مهمانی را بی خیال (مدیونید فکر کنید اوضاع کارخانه و خستگی چند ماهه، تاثیری روی نظر من داشت)، مطابق تمام مشورتهای آنها با ما، کار خودشان را کردند و مهمانی داشتند و من هم هی خمیازه کشیدم و جگرم حال آمد وقتی پس از صرف شام، برق رفت و کلا همه چیز پیچید.از نظر پدر جان و مادر جانمان، اینجانب ، یعنی همین مریم جان شما، روز به روز آدم گریزتر میشوم و از آدمها به دور هستم و خودم را در کار خفانده ام و بچه هم که ندارم و اصلا معلوم نیست کی مثل آدم قرار است زندگی کنم و ...


نظرات 3 + ارسال نظر
پویا شنبه 6 شهریور 1395 ساعت 08:22

بله کاملا درسته. مهم حضور شماست که کماکان هستید.
ولی بازم به معرفت من شما که یادی از ما نمیکنی؟
مکلفی که جواب سوال بالا را بدی، حتی با وجود اینکه منم امدم پشت صحنه

من سوال ندیدم.

پویا چهارشنبه 3 شهریور 1395 ساعت 12:03

من اولش خیال کردم نوع جدیدی از حرکات موزون انجام میدین کامپلتلی در طول روز
راستی چرا اینجا اینقدر سوت و کور کم مشتری شده؟!!! خوب شد من امدم، مگه نه؟

سوت و‌کور نیست، دوستان پشت صحنه حضور فعال دارند و البته مهم حضور منه که هستم.

پویا سه‌شنبه 2 شهریور 1395 ساعت 12:19

"چنان مثل فرفره دور خودم میچرخم که نمیفهمم روزم کمی تمام میشود.!!! پیشنهاد میکنم به جای چرحیدن به دور خودت مثل فرفره بچسب به کارت اینجوری روزت هم زودتر تمام میشه

آقا، دور کارم میچرخم، حول محور خودم که نمیچرخم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.