مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است


جمعه شبهایی برایم درست شده است،مثل روزهای خیلی قدیم در ایام مدرسه، آخر شب لاک پاک میکنم، ناخن کوتاه مبکنم، غررررر میزنم.

*یک سالی میشه که دربدر دنبال یک شامپوی مناسب برای موهای سرم میگردم، مدل به مدل شامپو گرفتم و گروه گروه مو از دست دادم، بیچاره ها آنقدر داغان شدند و‌آسیب دیدند که کم کم به تهیه کلاه گیس فکر میکردم، بلاخره تو این آزمون و خطاها با یک شامپوی نازنین روبرو شدم، با موهایم مثل یک پرنسس رفتار میکنه، آنقدر حالشان را جا آورده ، آنقدر نرم و لطیفشان کرده، آنقدر افسار سرکیشان را کشیده که ذوق زده رفتم چندتای دیگر خریدم که مبادا روزی روزگاری تحریمی چیزی بشود و نایاب بشود و قحطی بشود و این شامپو جان را پیدا نکنم. قول شرف هم داده ام که با دیدن رنگ و لعاب یک شامپوی جدید، نروم ایشان را تعویض کنم.


بعد از گذروندن یک پنجشنبه سخت و گرم تو کارخونه و به دنبال اون بیشتر از 12 ساعت خوابیدن، بیدار شدن با یک نسیم خنک و صدای گنجشکهایی که نمیدونم تو کجای این ساختمانهای بی درخت قرار گرفتند حالم را حسابی جا میاره، همینجوری که روی تخت آروم آروم از قسمتهای دیگه بدنم میخوام که لطف کنند و بیدار بشن، نگاهم می افته به همسفر که هنوز خوابه، تو عالم گیجی و تازه بیدار شدن یادم میاد که دیروز و دیشب تقریبا اصلا ندیدمش، یادم میاد که انگار میخواست فیلم ببینیم و من همان دقایق اول خوابیدم،یادم میاد که همین عید تازه گذشته به هم قول دادیم کارمون باعث نشه از این 24 ساعتهای همدیگر را ندیدن بینمون پیش بیاد و هربار تقریبا منم که میزنم زیر قرار .

حال خوبی داره تماشای خوابیدن کسی که دوستش داری، شمردن نفسهایش، نگاه کردن پلکی که انگار نبض داره، قفسه سینه ای که آرام آرام بالا و پایین میره و فکرکردن که به اینکه دیروز که گذشت، امروز را چطور ببری جلو که بشه یک جورهایی دیروزت هم را جبران کنی؟

سیمین

خیلی سال قبل، فرصتی پیش اومد و تونستم تعدادی از کتابهای جلال آل احمد را بخونم، زن زیادی، مدیر مدرسه و ..،تو‌عالم نوجوونی کلی بهش ارادت پیدا کردم، افتادم دنبال کتابهاش و با مغز نه چندان هوشیارم سعی میکردم بفهمم چی میگه، به عادت دخترانه ام خواستم  از خودش اطلاعات پیدا کنم، چیزکهایی پیدا شد و خیلی چیزها هم پیدا نشد، چیزی از همسرش نمیدونستم، اینترنتی هم نبود که با چند تا کلیک شیرجه بزنی تو دنیای اطلاعات و بتونی یک بفهمی کی به کیه.بعدترها خیلی اتفاقی با سیمین نامی آشنا شدم و از آنجا که تا قبل از این تنها سیمین و خاصترین اسمی که میشناختم مادرم  بود، بسیار علاقمند شدم بفهمم این سیمین  دوم پیدا شده توی دنیای من کیه، تو عالم غلط اطلاعات کم و ناقصم  بارها و بارها سیمین غانم وسیمین دانشور اشتباه شد تا اینکه  روزی روزگاری  توی یک اردو فرصتی پیش آمد تا بتوانم وارد جزیره سرگردانی شوم  و پدر چشمم را دربیاورم تا توی نور کم شبانه اتوبوس کتاب را به پایان برسانم و در ذهنم ثبت شود بانوی دانشور نامی که خالق این اثر است و عاشقش شوم. هم عاشق خودش ، هم عاشق هستییش. بعد از آن بارها و بارها فرصت دوباره خواندن جزیره و ادامه اش پیش آمد و من بارها و بارها هستی و مراد و...را در ذهنم ساختم و خدا میداند چقدر عاشق آناناس پیچیده در روزنامه مراد شدم و وقتی سالها بعد روزی روزگاری به جای گل آناناس هدیه گرفتم چقدر بیشتر ذوق کردم و یک عالم خدا میداندهای دیگر.بگذریم.

*این همه بافتم تا بگویم، امروز تولد بانو بود. تولد دلنشینش مبارک.

*اینکه این کتاب سالها بعد، کجاها که مرا نکشاند هم بماند.



تو روزهایی که کم کم دارم به آخرهای سی و‌چند سالگی میرسم، تو روزهایی که دارند رنگ میانسالی میگیرند ، تازه دارم یاد میگیرم که هیچ وقت، هیچ وقت برای پر کردن یک جای خالی توی زندگیم، یک جای خالی بزرگتر درست نکنم، بیچاره میشم، داغون میشم، من میمانم و خالیهای متعدد.

وقتی یک آهنگ می افته توی سرتون، وقتی چند ساعت میگذره،  یک روز میگذره و اون آهنگ هی میچرخه توی وجودتون، حتما دانلودش کنید، گوشش کنید تا آروم بشین، تا سبک بشین، تا راحت بشین، وگرنه وسط یک جلسه داغون، وسط یک اوضاعی که باید شش دونگ حواستون به خزعبلاتی که گفته میشه باشه تا کمی از گیجیه اول کاریتون کم بشه، آنقدر کلافه میشین که مجبور میشین همانجا دانلودش کنید و البته نتوانید بشنویدش.

معما،معین،‌برای خودم و شما که دوستش دارید.

اhttp://s3.picofile.com/file/7367610107/1_S.mp3.htm