مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است


بعد از گذروندن یک پنجشنبه سخت و گرم تو کارخونه و به دنبال اون بیشتر از 12 ساعت خوابیدن، بیدار شدن با یک نسیم خنک و صدای گنجشکهایی که نمیدونم تو کجای این ساختمانهای بی درخت قرار گرفتند حالم را حسابی جا میاره، همینجوری که روی تخت آروم آروم از قسمتهای دیگه بدنم میخوام که لطف کنند و بیدار بشن، نگاهم می افته به همسفر که هنوز خوابه، تو عالم گیجی و تازه بیدار شدن یادم میاد که دیروز و دیشب تقریبا اصلا ندیدمش، یادم میاد که انگار میخواست فیلم ببینیم و من همان دقایق اول خوابیدم،یادم میاد که همین عید تازه گذشته به هم قول دادیم کارمون باعث نشه از این 24 ساعتهای همدیگر را ندیدن بینمون پیش بیاد و هربار تقریبا منم که میزنم زیر قرار .

حال خوبی داره تماشای خوابیدن کسی که دوستش داری، شمردن نفسهایش، نگاه کردن پلکی که انگار نبض داره، قفسه سینه ای که آرام آرام بالا و پایین میره و فکرکردن که به اینکه دیروز که گذشت، امروز را چطور ببری جلو که بشه یک جورهایی دیروزت هم را جبران کنی؟

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.