مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

کمی نق نق

مدتها است درحال برنامه ریزی  برای رسیدن روزی هستم که قرار است  عنوان  یازدهمین سالگرد با هم بودن من و همسفر را  داشته باشد، آنقدر سایتهای کرج را بالا پایین کردم تا بتوانم مکانی در نزدیکی منزل پیدا کنم و همسفر را با چشم بسته به انجا ببرم و صبحانه مهمانش کنم( فکر صبحانه از کجا امد نمیدانم، فقط دلم فضا و میزی متفاوت میخواست، اما به گمانم چند ماه مدل به مدل صبحانه جورواجور در وبلاگ عمو دیدن  و اه کشیدن هم بی تاثیر نبوده)، خلاصه کافه مورد نظر پیدا شد و هزارتا برنامه دیگر هم چیدم تا هفته ازدواج را حسابی شادمان کنم. اما حالا...

به صورت مخفیانه فهمیدم که مادر جان وخواهر جان امشب به قصد سورپرایز کردن من به کرج و می آیند و همه برنامه هایم کشکککککککککککک. هیچ غلطی هم نمیتوانم بکنم، مادر جان همینجوری از دستم دلخور هست، وای به حال اینکه از انها بخواهم این هفته را بی خیال ما شوند، دارم سعی میکنم به جنبه های مثلا خوبش فکر کنم، میتوانم با انها جشن بگیرم، میتوانم فکر کنم ما دوتا فرصت برای دونفره بودن زیاد داریم و این دورهم جمع شدن را مثلا به فال نیک بگیرم،  اما خوب بسیار دلم میخواست، این هفته خلوت میگذشت.

*از دیشب میگرن لعنتی ام عود کرده و سرم  مثل .....درد میکند، آنقدر شقیقه هایم را فشار دادم که انگشت درد هم به وجودم اضافه شده و همسفر مشنگ هم تلفن جواب نمیدهد تا یک دنیا لوس بازیه مزخرف دربیاورم و او ناز بکشد  و من مثلا بهتر شوم.

  ادامه مطلب ...

هذیانهای شبانه

از تاکسی پیاده میشم، راننده خیلی راحت بی خیال برگرداندن اندک مبلغ باقی مانده میشه، سوار اتوبوس میشم با تصمیم خودش پول را بر نمیگردونه، میوه میخرم، خیلی راحت کمتر از وزن اعلام شده توی پلاستیک قرار میده، آرایشگاه میری پول رنگ موی ایتالیایی و آلمانی میدهی،از تو آینه مدل به مدل رنگ آتوسا میبینی که تو ظرف خالی میکنه،ماشین را میبری تعمیر، هرجور بخواد قطعه را عوض میکنه وتوپول قطعه اصل میدهی وقطعه ساخت ناکجاآباد به ماشینت میبندند، از گرم نان کم میشه، از‌وزن شیر ، از هرچه که بشه کم میشه. 

توی اداره میری تا شیرینی نگیره، محاله کارت انجام بشه، تو بیمارستان میری هرجور حق وحقوقت زیرپاگذاشته میشه، تو کارخانه میبینی خیلی راحت تاریخ انقضاگذشته ها بی آنکه کاهش قیمتی داشته باشند ، با تغییر تاریخ به عنوان تازه تولید شده دست ملت داده میشه، آنوقت، بر هفت جدو آباد بابک زنجانی لعنت میفرستیم که چنین ثروتی داشته ، از اختلاس خدا میلیاردی مینالیم و بی برکت بودن روزی و زندگی مالیمان را برگردن مثلا  مفسدان اقتصادی می اندازیم و از زندان رفتن فلان پسر آن آقا خوشحال میشیم و با ژست همه چیزدان میگیم، حقشونه، فلان فلان شده ها، چقدر از مردم میدزدندودر جواب تو که میگویی نوش جانشان، آنها آنقدر توانستند، بردند، شما اندازه همینها که بالا نوشتم میتوانی ببری و میبری، میخواهند تو راپاره پاره کنند ومیگویند، فلان کاره خانم،دزد خودت هستی وهمه کس و کارت.

من، من دزدم؟ 

** 

ادامه مطلب ...

نمیدانم چرا اینها را مینویسم، فقط دلم نوشتن میخواد

خیلی خیلی کوچکتر از حالا بودم که میدیدم پدرجان هرشب با رادیو کشتی میگیرد تا بتواند خش خش پارازیت را کم کند و گوش به صدای آقای ایکس وایگری بیاندازد، وقتی موج بی نویزی پیدا میشد من کلی شادمان میشدم، ساعت۹شب نزدیک میشدو نوبت پخش ترانه های درخواستی و من کلی خوشحال میشدم که دارم از رادیو آهنگ های ممنوعه گوش میکنم نه از ضبط. 

منتظر آهنگ بودن بالاجبار توفیق شنیدن اخبار جورواجور را به هم راه داشت، شنیدن اسمهای آدمهای مختلف،آدمهایی که شجاعتر بودند، تو دردسر می افتادند و ...

بزگتر که شدم، شاهد روزهای محدودی شدم که پدر روزنامه میخرید، چندتا چندتا و من عاشق برگ به برگ اون روزنامه ها شدم، توس، نشاط، زن، امروز،...با پدر روزنامه ها را زیر و رو میکردیم و من اسمها را توی ذهنم ثبت میبمردم و  ورد زبان که شده بود، شمس .الواعظین و زید. آبادی و فائزه و .جلائی. پور و....پدر  تذکر میداد، مریییییی، پاشو برو سراغ درسهات، مگه تو کنکور نداری؟؟؟

من کنکور دادم، دانشگاه رفتم، پدر نگران بود من دیوانه بازی سیا.سی دربیاورم، من دیوانه بازی دیگری درآوردم و برادرک بعدترها کمکاریه منرا جبران کرد.

روز خبرنگار که میشه، اسم خبرنگار که میاد، من دلم پرمیکشه برای ورق زدنهای آن روزنامه ها و دیدن آن اسمها.

*هیچ روزنامه ای را سالهاست نتونستم بخرم، متاسفانه.

گفتگوهای من و خانم سبز

سلام

خیلی خوبه که اینجا نمیشه تصویر نویسنده که مریم جان باشند را دید، آنقدر چهره ام خسته و درب و داغان است که حد ندارد.در جریان علاقه من به چهارشنبه ها و خوابیدن فراوان در تعطیلات پایان هفته برای جذب انرژی کار کردن در هفته بعد که هستید، خوب این هفته عملا تعطیلاتی وجود نداشت. برای تقویت رزومه کاریم، کلاسی را ثبت نام کردم که دو جلسه اول آن دیروز و امروز بوده و دو‌جلسه دیگر پایان دو هفته بعد. هر روز هشت ساعت سرکلاس بودم و بعد از سالها جزوه نویسی کردم و احتمالا لازم نیست بگم که له شدم، جدی حدی انگاری افزایش سن و سال داره خودش را نشون میده، اما چیزی که منرا کمی بیشتر خسته کرد..بزارید از اول تعریف کنم.

صبح زود روز پنجشنبه در حالیکه شدیدا خوابم می آمد و به خودم برای ثبت نام تو این کلاس و پرداخت ۷۵۰هزار تومان نازنین فحش میدادم، آماده شدم تا به کلاس برسم، کجا؟؟؟دانشگاه فلان.دو ساعت تمام توی راه بودم، به درب دانشگاه که رسیدم، نگهبان عزیز فرمود باید برای اون یکی ساختمان، ته خیابان، در حالیکه کمی دیرم شده بود، بدو بدو رفتم اون یکی ساختمان، آنجا که رسیدم، نگهبان دیگری فرمودند، کلاس اینجا نیست، برو درب شمالی، درب شمالی کجاست؟همونی که اول رفته بودم. بدو بدو برگشتم درب اول و با اخم به نگهبان گیج اولی آمدم وارد دانشگاه بشم که فرمودند، کجاااااااا؟بفرمایید ورودیه خواهران، میگم مگه این خرابشده هم به درد ورودیه خواهران برادران دچار شده؟ در حالیکه دیگه واقعا دیرم شده بود با عجله پریدم تو ورودیه خواهران که به کلاس بروم و تازه ماجرا شروع شد.

مکالمه من و خانم نگهبان:

مریم:خانم دانشکده شیمی کجاست؟من عجله دارم کلاس نیم ساعته شروع شده.

خانم نگهبان:کجااااااا؟تو با این ریختت کجا میخواهی بری؟این چه مانتوییه؟خیلیییی کوتاه، آستین هم که نداره، امکان نداره بزارم بری تو، 

مریم جان در حالیکه هنوز نفهمیده یک من ماست چقدر کره داره و فکر میکنه خانمه داره شوخی میکنه، میگه:با منی؟کجای این مانتو کوتاهه، خانم ج،ن مادرت اذیت نکن، کلاسم دیر شده، دانشکده کدوم طرفه؟

خانمه‌در حالیکه خشن شده:شوخی چیهخانم، این چه ریختیه که اومدی؟

مریم با دهان باز:خانم دیییییییرم شده، من الان چه غلطی بکنم؟

خانمه:برو چادر بپوش

مریم:چادر از کدوم جهنمی بیارم، این مانتو بلندترین مانتو منه، اصلا اون دخترها که اونطرفن چطوری رفتن تو؟

خانمه خیلی خونسرد بی خیال جلز بلز مریم:حتما با خودشون مانتو بردن تو، عوض کردند. برو در یک خونه را بزن چادر بگیر.

مریم درحال پا کوبیدن به زمین:قربونت برم من، مگه اینجا دانشکاه دالغوز آباده که بچه هاش برن تو ، مانتو عوض کنند، من درخونه کیو بزنم، چادر قرض کنم؟اصلا خودت چادرت را بده من از گیت رد بشم اصلا رییست کیه، من باهاش صحبت کنم خانم من خداتومن پول کلاس دادم، با این مانتو سرکار میرم و....

۴۵دقیقه تمام، مزخرفترین مکالمه عمرم ادامه پیدا کرد.تمام این مدت با همه وجودم جلوی خودم راگرفتم که دوده دونه موهای خانم سبز پوشرا نکنم، تمام حس مزخرم از دیدن لباسش برگشته بود و بلاخره با پیدا شدن یک دختر خانم نازنین چادری من توانستم چادری بر سر بیاندازم تا از گیت رد شوم و آنقدر قاطی باشم که دخترک را در میان محوطه دانشگاه ماچ محکمی بکنم و ساعت ۹با یک ساعت تاخیر به کلاسم  برسم و ...

زمان نهار فهمیدم که باید برای صرف غذا از دانشگاه خارج شویم،درب نگهبانی به خانمه میگم، منبرم بیرون میتونم برگردم، تو چشم من نگاه میکنه و‌میگه نه. مگر اینکه دوباره یا مانتو یت را عوض کنی یا از یکیچادر بگیری و به این ترتیب  بنده از ساعت شش صبح که از خانه بیرون آمدم تا شش عصر که به خانه رسیدم از گرسنگی وعصبانیت و...مردم.

جلوی کمد ایستادم و‌دیدم درراه خدا یک عدد لانگ مانتو هم ندارم و با هم فکریه همسفر یادم آمد که یک مانتو پاییزیه بلند دا رم و رفتم مقنعه هم خریدم و امروزکه بهدانشگاه رفتم، همه دوستان کلاس پقی زدند زیر خنده  و بنده نتوانستم درراه خدا ، این یکجا را بدون تابلو شدن برم و بیام و البته که از گرماهلاک شدم،  الان هم له و داغونم و باور بفرماییدهنوز هم عصبانیم.غلطهای تایپیه فراوان هم به همین علت است.

یک عالم چیز دیگه میخواستم بنویسم که فعلا نه انرژی دارم نه تمرکز.

*خدا را شکر که کیفیت کلاس عالی بود وگرنه بهخاطر از دست دادندو روزتعطیل و البته پول نازنین و البته تر کلی حرص خوردن،سرم را تودیوار میکوبیدم.




من هستم، همین دوروبرها

سلام به روی گلتون

هفته نسبتا مزخرفتری را در سرکار میگذرانم و  به همین دلیل مغزم هنگ شده وزبانم کوتاه و نمیتوانم بیام اینجا و بلبل زبانی کنم و از زمین و زمان بنالم. در خانه هم در جهت حفظ بنیان خانواده و از این حرفها برنامه پیاده روی شبانه گذاشتیم و البته خدا بخواهد به دلیل ضایع شدن شدید بر سر یک مکالمه ساده رگ غیرتمان برآمده شد  و خودم را نشاندم پای داستان خوانی و داستان گوش کنی. متاسفانه علی رغم تصورم در توانایی در مکالمه ، به دلیل تکرار نکردن، خیلی چیزها از ذهن مبارک پریده و  بنده الان دیگر هیییییچ اعتمادی به خودم حتی در حد Hello,, How are you? هم ندارم.همه اینها به همراه یک ذهن شلوغ و آشفته حضور مریم جان را کمرنگ کرده، اگر همین حالا که چشمتان به اینجا می افتد یک الهی کمکش کن از ته دل بگویید، میتوانم امیدوار باشم که روزهای پر تنشم در این شرکت زودتر به سر خواهد رسید.