مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

نمیدانم چرا اینها را مینویسم، فقط دلم نوشتن میخواد

خیلی خیلی کوچکتر از حالا بودم که میدیدم پدرجان هرشب با رادیو کشتی میگیرد تا بتواند خش خش پارازیت را کم کند و گوش به صدای آقای ایکس وایگری بیاندازد، وقتی موج بی نویزی پیدا میشد من کلی شادمان میشدم، ساعت۹شب نزدیک میشدو نوبت پخش ترانه های درخواستی و من کلی خوشحال میشدم که دارم از رادیو آهنگ های ممنوعه گوش میکنم نه از ضبط. 

منتظر آهنگ بودن بالاجبار توفیق شنیدن اخبار جورواجور را به هم راه داشت، شنیدن اسمهای آدمهای مختلف،آدمهایی که شجاعتر بودند، تو دردسر می افتادند و ...

بزگتر که شدم، شاهد روزهای محدودی شدم که پدر روزنامه میخرید، چندتا چندتا و من عاشق برگ به برگ اون روزنامه ها شدم، توس، نشاط، زن، امروز،...با پدر روزنامه ها را زیر و رو میکردیم و من اسمها را توی ذهنم ثبت میبمردم و  ورد زبان که شده بود، شمس .الواعظین و زید. آبادی و فائزه و .جلائی. پور و....پدر  تذکر میداد، مریییییی، پاشو برو سراغ درسهات، مگه تو کنکور نداری؟؟؟

من کنکور دادم، دانشگاه رفتم، پدر نگران بود من دیوانه بازی سیا.سی دربیاورم، من دیوانه بازی دیگری درآوردم و برادرک بعدترها کمکاریه منرا جبران کرد.

روز خبرنگار که میشه، اسم خبرنگار که میاد، من دلم پرمیکشه برای ورق زدنهای آن روزنامه ها و دیدن آن اسمها.

*هیچ روزنامه ای را سالهاست نتونستم بخرم، متاسفانه.

نظرات 1 + ارسال نظر
اف یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 09:04

وای از این روزها ، عطر ها ، صداها ، فضاهاای خاص که یه جور غریییییب آدم رو می بره به یه دوره ی خاصریا، یه روز خاص ، و یه شخص خاص!!

مریم
دیشب که خوندم متنتو تا صبح به خیلی چیزا فک می کردم!!!
یه حال غریبیم کرد این پست

من خیلی چیزها میبینم که پرتم میکنه به روزهایی که یک شکل دیگه بود، روزهایی که خیلیها توش بودند که الان پشت دیوارهای او.ین و رجا.یی شهر و...هستند.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.