مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

گفتگوهای من و خانم سبز

سلام

خیلی خوبه که اینجا نمیشه تصویر نویسنده که مریم جان باشند را دید، آنقدر چهره ام خسته و درب و داغان است که حد ندارد.در جریان علاقه من به چهارشنبه ها و خوابیدن فراوان در تعطیلات پایان هفته برای جذب انرژی کار کردن در هفته بعد که هستید، خوب این هفته عملا تعطیلاتی وجود نداشت. برای تقویت رزومه کاریم، کلاسی را ثبت نام کردم که دو جلسه اول آن دیروز و امروز بوده و دو‌جلسه دیگر پایان دو هفته بعد. هر روز هشت ساعت سرکلاس بودم و بعد از سالها جزوه نویسی کردم و احتمالا لازم نیست بگم که له شدم، جدی حدی انگاری افزایش سن و سال داره خودش را نشون میده، اما چیزی که منرا کمی بیشتر خسته کرد..بزارید از اول تعریف کنم.

صبح زود روز پنجشنبه در حالیکه شدیدا خوابم می آمد و به خودم برای ثبت نام تو این کلاس و پرداخت ۷۵۰هزار تومان نازنین فحش میدادم، آماده شدم تا به کلاس برسم، کجا؟؟؟دانشگاه فلان.دو ساعت تمام توی راه بودم، به درب دانشگاه که رسیدم، نگهبان عزیز فرمود باید برای اون یکی ساختمان، ته خیابان، در حالیکه کمی دیرم شده بود، بدو بدو رفتم اون یکی ساختمان، آنجا که رسیدم، نگهبان دیگری فرمودند، کلاس اینجا نیست، برو درب شمالی، درب شمالی کجاست؟همونی که اول رفته بودم. بدو بدو برگشتم درب اول و با اخم به نگهبان گیج اولی آمدم وارد دانشگاه بشم که فرمودند، کجاااااااا؟بفرمایید ورودیه خواهران، میگم مگه این خرابشده هم به درد ورودیه خواهران برادران دچار شده؟ در حالیکه دیگه واقعا دیرم شده بود با عجله پریدم تو ورودیه خواهران که به کلاس بروم و تازه ماجرا شروع شد.

مکالمه من و خانم نگهبان:

مریم:خانم دانشکده شیمی کجاست؟من عجله دارم کلاس نیم ساعته شروع شده.

خانم نگهبان:کجااااااا؟تو با این ریختت کجا میخواهی بری؟این چه مانتوییه؟خیلیییی کوتاه، آستین هم که نداره، امکان نداره بزارم بری تو، 

مریم جان در حالیکه هنوز نفهمیده یک من ماست چقدر کره داره و فکر میکنه خانمه داره شوخی میکنه، میگه:با منی؟کجای این مانتو کوتاهه، خانم ج،ن مادرت اذیت نکن، کلاسم دیر شده، دانشکده کدوم طرفه؟

خانمه‌در حالیکه خشن شده:شوخی چیهخانم، این چه ریختیه که اومدی؟

مریم با دهان باز:خانم دیییییییرم شده، من الان چه غلطی بکنم؟

خانمه:برو چادر بپوش

مریم:چادر از کدوم جهنمی بیارم، این مانتو بلندترین مانتو منه، اصلا اون دخترها که اونطرفن چطوری رفتن تو؟

خانمه خیلی خونسرد بی خیال جلز بلز مریم:حتما با خودشون مانتو بردن تو، عوض کردند. برو در یک خونه را بزن چادر بگیر.

مریم درحال پا کوبیدن به زمین:قربونت برم من، مگه اینجا دانشکاه دالغوز آباده که بچه هاش برن تو ، مانتو عوض کنند، من درخونه کیو بزنم، چادر قرض کنم؟اصلا خودت چادرت را بده من از گیت رد بشم اصلا رییست کیه، من باهاش صحبت کنم خانم من خداتومن پول کلاس دادم، با این مانتو سرکار میرم و....

۴۵دقیقه تمام، مزخرفترین مکالمه عمرم ادامه پیدا کرد.تمام این مدت با همه وجودم جلوی خودم راگرفتم که دوده دونه موهای خانم سبز پوشرا نکنم، تمام حس مزخرم از دیدن لباسش برگشته بود و بلاخره با پیدا شدن یک دختر خانم نازنین چادری من توانستم چادری بر سر بیاندازم تا از گیت رد شوم و آنقدر قاطی باشم که دخترک را در میان محوطه دانشگاه ماچ محکمی بکنم و ساعت ۹با یک ساعت تاخیر به کلاسم  برسم و ...

زمان نهار فهمیدم که باید برای صرف غذا از دانشگاه خارج شویم،درب نگهبانی به خانمه میگم، منبرم بیرون میتونم برگردم، تو چشم من نگاه میکنه و‌میگه نه. مگر اینکه دوباره یا مانتو یت را عوض کنی یا از یکیچادر بگیری و به این ترتیب  بنده از ساعت شش صبح که از خانه بیرون آمدم تا شش عصر که به خانه رسیدم از گرسنگی وعصبانیت و...مردم.

جلوی کمد ایستادم و‌دیدم درراه خدا یک عدد لانگ مانتو هم ندارم و با هم فکریه همسفر یادم آمد که یک مانتو پاییزیه بلند دا رم و رفتم مقنعه هم خریدم و امروزکه بهدانشگاه رفتم، همه دوستان کلاس پقی زدند زیر خنده  و بنده نتوانستم درراه خدا ، این یکجا را بدون تابلو شدن برم و بیام و البته که از گرماهلاک شدم،  الان هم له و داغونم و باور بفرماییدهنوز هم عصبانیم.غلطهای تایپیه فراوان هم به همین علت است.

یک عالم چیز دیگه میخواستم بنویسم که فعلا نه انرژی دارم نه تمرکز.

*خدا را شکر که کیفیت کلاس عالی بود وگرنه بهخاطر از دست دادندو روزتعطیل و البته پول نازنین و البته تر کلی حرص خوردن،سرم را تودیوار میکوبیدم.




نظرات 5 + ارسال نظر
بانو سرن یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 16:24 http://serendarsokoot.blogsky.com/

کاش می شد تو رو تو مانتوی پاییزه تو این هوا دید

اونوقت تو هم مثل بچه های کلاس میزدی زیر خنده.

سپیده مشهدی شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 16:46

درود به مریم عزیز و صدا مهربون

به قول عمووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
تو روحشون...
یادمه یکی از دغدغه هایی که سحر عزیزممممممم داشت انتخاب مانتو برای رفتن به دانشگاه بود...هر چی میپوشید بهش گیر میدادن...یادمه اخرین مانتویی که دوخت...به حدی بلند بود که مدتها سوژه من بود واسه خنده.
تا اینکه جعفر جان زحمت کشیدن یه بار رفتن دانشگاه یه تذکر خیلی خیلی کوچولو دادن و مشکل سحری ما حل شد

سلام به روی ماه و دماغ قشنگت عزیزم، دقیقا تو همانجای روحشون، بیشعور تمیفهمه میگم کلاس دارم، اینقدر پول دادم، میگه مشکل خودته. والا پوشش من ذره ای مشکل نداشت و دقیقا به همین علت بیشتر عصبانی شدم. تذکر کوچولو را چطوری دادند دقیقا؟

هدی32 شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 12:37

سلام مرمری خدا قوت
این نگهبانهای دم در ازار دارن اصلن به همه گیر میدن فک کردم برداشته شدن

سلام عزیزم، ممنون
من هم فکر نمیکردم هنوز موجود باشند، حداقل تو دانشگاههای معتبر، ولی هستند،خیلی قدرتمند هم حضور دارند.

اف شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 11:30

:|
یارو تو جاده شمال مارو گرفته بود از ماشین پیاده کرد الی باش بد حرفید حرصش گرفت
گف تعهد بده
اینم داد و قال
بعد دختره جوون تره بش گفت ببین اینا رو تو از اینجا بری پاره می کنیم!!!

امضا کن ، از اینجام که رد شدی روسریت و اصلا در بیار!!!!

والا چی بگم، خودشون هم نمیدونن چی درسته چی غلط، فقط به صرف وظیفه هرکار غلطی را انجام میدن.

اف شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 09:03

دیدی مریم! انگار فقط اون اتاقک سه متری خط قرمزشونه
از اینجا که رد بشی هر غلطی بکنی هم اشکالی نداره

فقط اون یه تیکه مهمه
فقط!!!!

والا من جلوی چشم خودش چادر از سر ملت برداشته و بر سر خودم گذاشتم و بعد از عبور مجددا حجاب ملت را پس دادم، بهش میگم خدا وکیلی خودت خندت نمیگیره من اینکارها را میکنم، میگه جلو دوربین حرف نزن.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.