مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

به رسم  بیشتر ۹ شبها، تلویزیون را میبرم روی خبر، خیلی با خودم تمرین میکنم بی خیال اخبار بشم اما یک مرض درونی هست که نمیگذاره. یک اسم آشنا میشنوم، یک صحنه تلخ از مرخصی  آقای سلطانی و حضورش توی خونه اش و گریه های خانواده. اسم پرتابم میکنه به سالها قبل، خیلی سالهای تلخ قبل. ناخدا گاه بعد از سالها، اسم برادرکم را سرچ میکنم، صفحه پر میشه از اسم و دوستانش،فقط میتونم تیترهای خبر را ببینم، صفحات به دلیل همیشگی باز نمیشه، فیل.تره. تیترهای کوتاه کوتاه، تاریخ دادگاه، احضار، تعلیق، محرومیت، ارشد و...یک اسم. آقای سلطانی.

چقدر بی رحمانه همه چیز یادمان رفته بود، چقدر بی معرفتانه این مرد بزرگ را فراموش کرده بودیم، حتی اسم کوچکش را.

اسم برادرک را که تایپ کردم حجم استرس همان روزها سرازیر شد درون دلم، آن روزها که بی خبر بودیم و شبانه روز اسمش را سرچ میکردم که ببینم این مزخرفات که پای تلفن به خوردمان میدهند چیست؟ این مزخرفات که قلب پدرکم را دردمند کرده؟و خدا میداند حجم دروغ را، حجم وقاحت را، حجم بی شرفی را.

الهی که خدای مهربون مواظب دل این مرد بزرگ باشه و تسکین دهنده غمش.

*برادرک عکسی از پدرک و مادرک فرستاده که صورت کاملا شکسته و پیرشان غرق در خنده هست، چشمم به عکس هست و توی گوشم های های گریه های سالهای قبلشان. مهمانشان کرده اند در یک هتل لوکس، با دریایی به شدت آبی، ساحلی پرنخل و رویایی.آنقدر عکس لوکس هست که تصور حضور پدرک و مادرک سالخورده ام در آن سخت است. خاطرات زنده شده سالهای قبل و دیدن این روزهای برادرک تضاد تلخی برایم دارد، چیزی شبیه تضاد بین  روسری کوچک مادرک که خودم از نزدیکیهای سفارت ، وقتی جواب ویزایشان اوکی شد برایش خریدم با دلبران  ساحلی کنارش. چیزی مثل تضاد همیشگی حس تلخ و شیرین مهاجرت.

سلام

ظهر گرمتون به خیر

خدا وکیلی وقتی تو یک جلسه مهم تو هوای داغ گیر افتادی و همه مواظبن که مبادا لحظه ای از سخنان گهربار سخنران غافل شوی و بغل دستت هم نازنین  بوگندویی نشسته که هی هوس میکنه دستاش را ببره بالا، چطوری تمرکز میکنید؟

والا خفه شدم، برادر نرمش کردنت دیگه چیه تو جلسه؟

سلام

خوبین شماها؟

میدونید فایده وبلاگ داشتن چیه؟  وقتی موقع نهار دلت میخواد با یکی حرف بزنی، زنگ میزنی همسفرت ، تو جلسه است، زنگ میزنی مادرت، داره با پدرت میره بیرون و خواهرت هم مهمان داره، یک جایی پیدا میشه که بیایی و بگی سلام، خوبین شماها؟ والا به خدا ، خانواده هم خانواده های قدیم

سلام و شب به خیر

راننده سرویس ما عجیب پرحرفه، خدا نکنه کسی بغل دستش بشینه، تمام طول مسیر را با صدای بلند صحبت میکنه، اینجانب  هندزفری را در گوش میگذارم و با صدای بلند اهنگهامو گوش میدم و مثل فیل میخوابم. معمولا هم آهنگهای بی کلام موقع خواب میشنوم.امروز با تعجب دیدم عین فولدری که من گوش میدم راننده هم پخش کرده، شاخ درآوردم، حتی ترتیب آهنگها هم مثل من بود، غرق خواب بودم و لحظه پیاده شدن از سرویس تازه فهمیدم، تمام طول مسیر هندزفری از گوشی دراومده و اهنگها هم از گوشیه بنده هست نه ضبط جناب راننده. طفلکی همکارها از صدای اهنگ اصلا نخوابیده بودند.


سلام

شنبه شبتون به خیر باشه الهی

با گرمای هوا که چه عرض کنم، با داغی روزگار چه میکنید؟ زمین و زمان داغمان میکنند ها، آن بالایی یکجور، این پایینیها هزار جور. بگذرین، نق نق روزگار را اینجا و آنجا زیاد شنیدیم، بریم سراغ نق نقهای من.

جایتان خالی آخر هفته ای داشتم، عشق، عشق به معنی واقعی کلمه. روز پنجشنبه، بعد از مدتها توانستم یک استخر تمیز و بی قرو فر بیابم و خودم را کشتم از قورباغه بازی در آب سرد. خدا خیرشان بدهد، بعد از دوماه تعطیلی دست گلی درست کردند. از بقیه پنجشنبه که در ترافیک مشنگ پایتخت گذراندم و هرچه در استخر زده بودم پرید بگذریم.

و اما جمعه، مدتی بود که یک کتاب نازنین خریده بودم و کتاب نازنینم دقیقا نقش دیازپام را برایم ایفا میکرد و به خط دوم نرسیده چشمانم روی هم میرفت و لالا. نگران بودم که نکنه اعتیاد موبایلی باعث شده چشمانم آلرژی خواب آلودگی نسبت به برگ کتاب پیدا کرده باشد. دیروز اما جمعه نازنینی داشتم، به لطف پروژه های تمام نشدنی همسفر که جمعه و شنبه برایش نگذاشته، از همان طلوع خورشید که چشمانم باز شد ،شیرجه زدم توی کتابم و تا صفحه ۵۶۰ را به پایان نرساندم، ارام نگرفتم که نگرفتم. لامصب، بعضیها جادو میکنند با قلمشان.  از انجا که دلم نمیخواست روز جمعه رنگ و بوی کدبانوگری نداشته باشد ،از گرمای هوا و هوس همسفر برای آبدوغ-خیار استفاده کردم و معجزه وار وقت آشپزی روز جمعه را برای همان یارمهربان گذاشتم. جایتان خالی، جمعه ای چنین ملنگانه برایتان آرزو میکنم.

 

ادامه مطلب ...