مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

شنبه شبتون به خیر باشه الهی

با گرمای هوا که چه عرض کنم، با داغی روزگار چه میکنید؟ زمین و زمان داغمان میکنند ها، آن بالایی یکجور، این پایینیها هزار جور. بگذرین، نق نق روزگار را اینجا و آنجا زیاد شنیدیم، بریم سراغ نق نقهای من.

جایتان خالی آخر هفته ای داشتم، عشق، عشق به معنی واقعی کلمه. روز پنجشنبه، بعد از مدتها توانستم یک استخر تمیز و بی قرو فر بیابم و خودم را کشتم از قورباغه بازی در آب سرد. خدا خیرشان بدهد، بعد از دوماه تعطیلی دست گلی درست کردند. از بقیه پنجشنبه که در ترافیک مشنگ پایتخت گذراندم و هرچه در استخر زده بودم پرید بگذریم.

و اما جمعه، مدتی بود که یک کتاب نازنین خریده بودم و کتاب نازنینم دقیقا نقش دیازپام را برایم ایفا میکرد و به خط دوم نرسیده چشمانم روی هم میرفت و لالا. نگران بودم که نکنه اعتیاد موبایلی باعث شده چشمانم آلرژی خواب آلودگی نسبت به برگ کتاب پیدا کرده باشد. دیروز اما جمعه نازنینی داشتم، به لطف پروژه های تمام نشدنی همسفر که جمعه و شنبه برایش نگذاشته، از همان طلوع خورشید که چشمانم باز شد ،شیرجه زدم توی کتابم و تا صفحه ۵۶۰ را به پایان نرساندم، ارام نگرفتم که نگرفتم. لامصب، بعضیها جادو میکنند با قلمشان.  از انجا که دلم نمیخواست روز جمعه رنگ و بوی کدبانوگری نداشته باشد ،از گرمای هوا و هوس همسفر برای آبدوغ-خیار استفاده کردم و معجزه وار وقت آشپزی روز جمعه را برای همان یارمهربان گذاشتم. جایتان خالی، جمعه ای چنین ملنگانه برایتان آرزو میکنم.

 

 میدانید چه چیزی بند دل مرا پاره میکند؟ شنیدن ابتدای مکالمه همسفر و مادرش. مکالمه همیشه اینطوری شروع میشود:

مادر همسفر: چطوری مامان جان

همسفر: خوبم مامان جان، شما چطوری؟

من غرق میشوم در این مامان جان گفتنها و شنیدنها، من حل میشوم در تکرار این جمله ها درسرم.

گهگاه که هورمونهای مادرانه ام بالا میزند، گهگاه که دنیا با تمام بزرگیش خلاصه میشود یک دست نامرئی و فشار میدهد گلویم را و میبندد راه نفس کشیدن منرا، از خودم میپرسم کدامش سختتر است؟  خالی بودن همیشگی حجم شکمم یا تنها بودن در تمام لحظاتی که دلم لرزیده از نداشتنش و پرپر زدم برای شانه ای که خیس شود زیر گریه های دیوانه وار من و با منطق مزخرف روی اعصاب و روان من راه نرود که: چرا نمیتونی انتخاب کنی؟ چرا نمیتونی تصمیم بگیری بچه میخواهی یا نه؟ راه مشخصه.


نظرات 1 + ارسال نظر
samira دوشنبه 8 مرداد 1397 ساعت 16:54 http://sama92.blogfa.com

خوب می دونم که در مواقعی که از این صحبت ها می کنی از ابراز همدردی و راه حل بدت میاد
ولی این دو راهی برای منم هست حالا به سبک دیگرنه میشه همسررو راضی کرد نه دل خودم رو واین دوراهی سخت که بالاخره دل عزیز راضی شو وبی خیال بچه

ایکاش که اصلا حس و حال منرا نفهمی، ایکاش اصلا ندونی اینها که میگم یعنی چی، بی خیال میگذره

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.