مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

یک زن

سلام

روزهای کمی تا تولد پسرم باقی مونده، یک چیزی این روزها توی سرم می‌چرخه ، زیاد به زنی فکر میکنم که عزیز دلم منرا به دنیا اورده، به روزهای آخری که پسرم را درون خودش داشته، به حال احتمالا نامناسبی که داشته ، طوریکه باعث شده پسرکم را هفت ماهه به دنیا بیاره، به حال روانی که داشته، نیازی که به ... داشته و باعث شده پسرک کوچکم ، دوماه در بیمارستان باشد، به روزهای که پسر کوچولوی هفتصد گرمی روی تخت بیمارستان تلاش میکرده برای زندگی سالم بجنگه و من بی خبر اون روزها را در آلمان بودم. چیزی بهتر باعث میشد از خودم و سفرم بیزار بشم.

به چشمهای فوق العاده پسرم‌ خیره میشم، به دستهای کوچولویش، پوست فوق العاده خوشرنگ سبزه اش، به لکه قهوه رنگ کوچک روی کمرش ، به قدی که روبروی کشیده میشه، به ظرافت گوشهایش، به لطافت لبهایش، به چهره ای که روز بروز ، خیلی عجیب و غریب به همسفر شبیه تر میشه، نمی‌دونم کدوم اینها شبیه اون زن هست، نمی‌دونم اون زن چه  حالی داشته، نمی‌دونم الان چه حسی داره، خیلی چیزها نمیدونم، فقط یک چیز را میدونم، علی رغم تمام خشمم در ته وجودم به آن زن، به آنچه بر پسرک گذشته، به آنچه هنوز هم درگیرش هست، از او ممنونم، از او برای به دنیا آوردن جگر گوشه ام و عوض کردن تمام زندگی خودم ممنونم.


موش سراشپز

سلام

صبحها که بیدار میشم، خوراکی های نیما را توی کوله کوچولو و پر از تصاویر سگهای نگهبان قرار میدم، صبحانه خودم می‌ره توی کیفم و‌ گاهی ماشین ظرفشویی  خالی میشه، لباسهای خشک شده جمع آوری میشه و دستی به گوشه کنار خونه میکشم، مدتی هست که تک برگهای نقاشی  تو قسمت‌های خونه میبینم، نقاشیهای نینا توی مهدکودک که اصرار می‌کنه بیاره خونه تا به من نشان بده، خط‌های رنگی به نشان رنگین کمان، خط‌های شکسته که مثلا کوه هستند، خطوط درهمی به نشان من و‌پدرش و ... حالم گرگون میشه از دیدن آنچه در ذهنش میگذره.دلم ضعف می‌ره برای انگشتهای کوچولو که روز بروز توانمندتر میشه برای قلم به دست گرفتن. چی هستند این بچه ها که فارغ از تمام آنچه در دنیا میگذره، فارغ از قدرت طلبی و جنگ طلبی و همه سیاهی های زندگی بزرگترها و دنیای نه چندان قشنگشون، رنگ و عشق می پاشند به دنیا.حدب حدی برای من دیدن چشمهای هر کودک شده نشان یک معجزه ، شده تصویر یک نشانه که میشه امیدوار بود .این روزها ، این روزها که توی کارم خیلی سخت گذشت و دلم اعتمادش را از دست داد ، ارتباط جدیدی با پسرکم تجربه میکنم، چند روزی هست هردو با هم موش سرآشپز میبینیم، بلند بلند میخندیم، ادای موش را در میاریم، دیالوگ‌های فیلم را تکرار میکنیم، نگران بودن موش توی آشپزخونه میشیم، پسرک نرم نرم وارد آغوشم میشه، گاهی درخواست کرده سرش را روی شکمم بگذاره،یک‌چیزی بیشتر و بیشتر توی وجود من تغییر می‌کنه.


سلام

همراه پسرکم در یک خانه بازی هستیم تا بلکه پدر خانه فرصتی داشته باشه که کارهای تمام نشدنی که در حضور پسرکمون امکان انجامشون نیست، سروسامانی بده. پسرک از بودنم به طرز عجیبی ابراز شادی میکنه و این موضوع حس تلخ کمرنگ بودن میده بهم.

خواسته هایش خیلی کوچولو و ساده هستمد، برای نهار اصرار به پختن عدم پلو میکنه، از خریدن یک سوت کوچولو ساعتها خوشحاله،با یک بیلچه و سطل ساعتها در گیر خاکبازی میشه، آرزو میکنم خواسته هایش همیشه همینقدر قابل دسترس باشند و اونقدر از درون خودش خوشحال و راضی باشه که چیزی نتونه ریشه هایش را بلرزونه.

قرص ماه اسمان

سلام

چه ماه فوق‌العاده ای اومده تو اسمون، چه رنگی داره، چه حسی داره . خوشحالم که چهارشنبه شب هست ، خوشحالم  که فردا سرکار نمیرم، آدمهای کارخانه را نمی‌بینم .

همسفر خوشحال هست، اتفاق خوبی در محل کارش پیش اومده که مدتها برایش تلاش کرده(شمابخونید  مارا هم سرویس کرده) و منتظر بوده به نتیجه رسیده، عمیقاً برایش خوشحالم چون فوق العاده نسبت به کارش متعهد هست و سزاوار چنین پیشرفتی توی این مرحله کاری بود. تلاش میکنم پسرکم متوجه اتفاق خوب برای پدر بشود با یک جشن سه نفره.

تمام روزم درد داشتم و به خودم پیچیدم، اگر بتونم فردا حتما استخر میرم تا بریزم بیرون این حس و حالی که فعلا جا خوش کرده.در تدارک تولد پسرک‌هستم، خوشحاله و این خوشحالم میکنه‌

عطر خوش موهایم

یک کار خوب یاد گرفتم ، درد قفسه سینه که زیاد میشه و نمیتونم درست نفس بکشم ، بافت موهام را باز میکنم و نفس عمیق میکشم توی موهام، فوق العاده خوش عطرن(احتمالا به لطف شامپویی که اسمش را هم نمی‌دونم)، همین عطر خوب حالم را عوض می‌کنه ، کمی درون دلم قربان صدقه خودم میرم،درد کم میشه، کمتر میشه.