سلام
صبحها که بیدار میشم، خوراکی های نیما را توی کوله کوچولو و پر از تصاویر سگهای نگهبان قرار میدم، صبحانه خودم میره توی کیفم و گاهی ماشین ظرفشویی خالی میشه، لباسهای خشک شده جمع آوری میشه و دستی به گوشه کنار خونه میکشم، مدتی هست که تک برگهای نقاشی تو قسمتهای خونه میبینم، نقاشیهای نینا توی مهدکودک که اصرار میکنه بیاره خونه تا به من نشان بده، خطهای رنگی به نشان رنگین کمان، خطهای شکسته که مثلا کوه هستند، خطوط درهمی به نشان من وپدرش و ... حالم گرگون میشه از دیدن آنچه در ذهنش میگذره.دلم ضعف میره برای انگشتهای کوچولو که روز بروز توانمندتر میشه برای قلم به دست گرفتن. چی هستند این بچه ها که فارغ از تمام آنچه در دنیا میگذره، فارغ از قدرت طلبی و جنگ طلبی و همه سیاهی های زندگی بزرگترها و دنیای نه چندان قشنگشون، رنگ و عشق می پاشند به دنیا.حدب حدی برای من دیدن چشمهای هر کودک شده نشان یک معجزه ، شده تصویر یک نشانه که میشه امیدوار بود .این روزها ، این روزها که توی کارم خیلی سخت گذشت و دلم اعتمادش را از دست داد ، ارتباط جدیدی با پسرکم تجربه میکنم، چند روزی هست هردو با هم موش سرآشپز میبینیم، بلند بلند میخندیم، ادای موش را در میاریم، دیالوگهای فیلم را تکرار میکنیم، نگران بودن موش توی آشپزخونه میشیم، پسرک نرم نرم وارد آغوشم میشه، گاهی درخواست کرده سرش را روی شکمم بگذاره،یکچیزی بیشتر و بیشتر توی وجود من تغییر میکنه.
چه قشنگ