مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

در نبود مادرک، خواهرانه تنهاییهای آخر هفته را کنار هم‌ میگذرانیم. ذوقی دارد که زنگ خانه خواهرک را بزنی و چند لحظه بعد دو تا وروجک در بازکنند و جیغ جیغ کنان تو را بکشند و ببرند توی خانه. ۴۸ ساعت گذشته تمام لحظاتم وصل بوده به این دوتا تپلک، خواب، غذا و حتی سرویس بهداشتی هم تا پشت در مشایعتم کردند.

الان هم سینما در جوار خاله قورباغه با یک کیسه پف فیل  هستیم، جایتان خالی، ذوقی دارند از دیدن این خاله زشت.آخه ساعت یک ظهر هم شد موقع فیلم دیدن تو سینما؟

*دیدن خونه پدری وقتی خودشون نیستند لطفی نداره.


یک سلام بیابانی از وسط بیابان

سرویس شرکت خراب شده، وسط بیابان دقیقه ها را میگذرانیم. راننده کلافه شده از خوابیدن ملت، بلند بلند حرف میزند، لامصب همه خواب نازنینم را پرواز داد. ذهنم پر میزند به سمت قوری چای موجود در شرکت که لحظه لحظه کمتر می شود.

*این انصافه آخه؟ شب را با خیال صعود ژاپن بخوابی، صبح ببینی چشم بادامی ها پررررررر؟

*دوستان اگر علاقه به حذف تیمی دارید اعلام کنید من طرفدارش بشم. تو هر بازی  ، ته دلم ارادت به جایی پیدا کردم، اون یکی رفت بالا.

سلام

صبح گرم شما به خیر

اگر دید خبری از من نیست یقین بدانید ذوب شدم  و در زمین فرو رفته ام از شدت داغی روزگار.

حدسم اینه که این روزها خداوند مهربان با نمایندگانی که خود را منتصب به او میدانند مسابقه گذاشته که ببینند کدام یک میتوانند ملت را بیشتر برشته کنند‌. آخه من قربانت بروم، ۴۹ درجه؟ ۵۳ درجه؟نه توی جنوب همیشه داغدار و داغدیده و داغ، همین وسطها، نزدیک همین پایتخت نشینهای دردانه.

آخه این انصاف هست، پدر مادر اینجانب با سوییشرت اونور گوشی باشند و ما در عریا.نترین شکل ممکن اینطرف در حال عرق ریزی.


سلام

به روال هر هفته رفتم که یک دسته گل میخک بخرم، زرد، قرمز، سفید و بنفش، همه را این اواخر خریدم.عاشق سفید خالص و صورتی یک دستش هستم. دسته صورتی را برداشتم، برخلاف همیشه تعداد شاخه های گل نصف شده، پای صندوق که اومدم حساب کنم، قیمت دسته گلم ۵۰۰۰ تومان افزایش پیدا کرده.سعی میکنم قانون مهلت ۲۴ ساعت زندگی را تو ذهنم مرور کنم و با لبخند به جلن فروشنده غر بزنم. با اینکه دلیل کم شدن گل و گران شدنش را میدونم، باز هم میپرسم و بازهم جواب تکراریه این روزها را میشنوم، چی گران نشده که این یکی گران نشود؟

شاخه گلها را که توی گلدون گذاشتم، دلم ریخت از قشنگیش. اشکال نداره که تعداد شاخه هاش کم شده، هنوز هم دل میبره.

* امروز هم روزی بود برای خودش.


سلام

تو خونه ما اخبار دیدن ممنوع شده، بی بی سی، من و تو، شبکه خبر داخلی، شبکه خبر خارجی، هرچیزی که بخواد شایعه و حقیقت را بیاره تو خونه، هرچیزی که بتونه سر منرا از زیر برف بیاره بیرون. اما همه اینها بستم و باز میشنوم، میبینم و چینی بند زده آرامش درونم باز میشکنه و میریزه پایین و من خالیتر از خالی میشم.

دنیای خودم را ۲۴ ساعتی کردم. به خودم قول دادم هر روز صبح که بیدار میشم فرض کنم آخرین ۲۴ ساعت زندگیم را قراره بگذرونم و اینطوری ذهنم را از چه خواهدشدهای آینده دور کنم.

*دلم یک بغل آرام کننده میخواد، یک بغل که همینطوری که تابم میده تو گوشم بگه نگران نباشم و قطعا قرار نیست بازهم بازنده بازی دیوانگان ما باشیم . یک نفر که وقتی من جیغ میکشم که میخوام برم نگه باشه، تو برو، اما از من نخواه که فرار کنم. یک نفر که وقتی تمام ترسهای احمقانه من اشک میشه و فریاد، منطقی حرف نزنه و از من منطقی بودن نخواد.

*دلم یک زندگی دور میخواد توی یک روستا، پشت کوهها،جاهای دور دور.