مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

یک دختربچه ابلهی درون من و یک پسربچه لجبازی درون پدر  هست که با وجود گذشت یک‌عالمه سال از بودن من  و درکنار اینکه با تمام وجودم عاشقانه دوستش دارم، گهگاه چنان میزنیم همدیگر را درب و داغان میکنیم که حد ندارد. راه دور و نزدیک هم ندارد، چه آن زمانیکه در خانه پدری بودم، چه روزهایی که دور شدم، چه این روزهایی که خیلی دور تر از هم قرار گرفتیم، نمیدانم چرا نه او زبان مرا می فهمد و نه من زبان اورا.

کوچولو که بودم، بعد از تنشهایی که پیش می اومد، می رفتم تو کمد دیواری و  زار زار گریه میکردم، دقیقا بعد از جرو بحثهای احمقانه فکر میکردم دنیا به آخر رسیده و هیچ وقت چیزی درست نخواهد شد.

بزرگتر که شدم، هنوز همان اوضاع هست، بحث که پیش میاد، زار زار گریه میکنم و دنبال کمد دیواری میگردم و متاسفانه کمد جایی برای پنهان شدنم ندارد و به جای کمد به همسفر پناه میبرم و از آنجا که هربار او می خندد و حال بدم را نمی فهمد، دقیقا اعصابم را بیشتر داغون میکند و بازهم فکر میکنم دنیا به آخر رسیده.

از دیشب تا حالا ذهن و روح خودم و پدر را جهنم کرده ام، البته همسفر و مادرک هم سهم و حضوری در جهنم دارند. احمقانه دلم نمیخواست دیگه تماس بگیرم و خوشبختانه غلظت حماقتم کاهش یافت و تماس گرفتم و دیدمش و به خیر گذشت.


سلام

یک عادت مشنگی داشتم از بچگی که تو دلم شرط بندی میکردم، مثلا میگفتم اگر  مامانم امروز ماکارانی در ست کنه(به دلیل عدم علاقه پدر به این غذا، پخته شدنش تو خونه ما خیلی بعید بود)، من امتحانم را قبول میشم، یا اگر عیدیهام به اینقدر برسه ۱۳ به در بارون نمی یاد. خیلی بی ربط بود میدونم، اما با تعریف کردن شرطهای سخت و غیر ممکن، به  آرزوهای مثلا غیر ممکنم میرسیدم. این عادت هنوز هم تو وجودم هست. دیشب با علم به قدرت ستاره پرتقالی، با شنیدن آمار پنالتیهایی که همه گل شده، از دلم گذشت که اگر این گل نشه، روزهای خوب  خیلی نزدیکن، جرئت نگاه کردن نداشتم، ترسوآنه از مشت مبل با چشمان نیمه بسته و گوشهای گرفته ضربه را دیدم و باور نمیکنید توپی که توی دروازه نرفت ، جیغ و هق هقی که بدون کنترل من ، توی نیمه شب خونه را تکان میداد، چه حال خوبی به من داد،چه موج آرامشی  را از وجود من گذراند.

*همسفر اصرار داره رفتار دیشب من ثابت کرده که من  صلاحیت تماشای فوتبال در مکانهای عمونی را ندارم، آنقدر که بالش پرتاب کردم و چلاندم و مشت به زمین و مبل زدم و دست او را فشار دادم و الی ماشالا کارهای دیگر.

**حتما می شود که بشود، وقتی که توپ ستاره تو دستهای پسرک لاغر اندام  جا میگیره، چرا که نشود؟

درکنار خیلی از مفاهیمی که در طول عمرم یاد نگرفتم و احتمالا یاد هم نخواهم گرفت، تعریف و فهمیدن آفساید است.

صدها بار، پدرک، برادرک و در نهایت همسفرم این واژه اعصاب خورد کن را توضیح داده اند، اما هنوز که هنوزه لامصب جا نمی افته که جا نمی افته.

سلام

خسته از یک صبح پرکار و کمی بحثهای تمام نشدنی سراغ پدرک و مادرکم  رفتم. اولین روز کاری بدون برادرک و همسرش  را میگذراندند و نگران بودم تنهایی جایی بروند و گم شوند. توی فروشگاه بودند که جواب دادند. هردونگاهشان  هنوز مست دیدار پسرکشان بود

 دنبال لپه میگردند، مادرک از برادرکم شاکی بود که چرا نگفته لپه ندارند، کافلند و نیدل و روه  و... را گشتند، هنوز لپه پیدا نکردند و مادر نگران بود که مبادا نتواند خورشت بادمجان مورد علاقه پسرکش را درست کند. پدرکم خندان قفسه سبزیجات و میوه ها را نشانم میدهد و میگوید، جای توی علفخوار اینجا خالیه. دوربین به دست برای مادرکم بستنی میخرد و در جواب اعتراض من به خرید بستنی و یادآوری دیابت مادرک، میگوید بابا ، مامانت اینجا سالمه سالمه، نگران نباش.

عشق میکنم از رنگ نگاهشان و از دلم میگذرد میشود که رنگ نگاه همه پدرمادرها شاد شود؟ یاد پسرکی از نیروهایم افتادم که دو پسر شیطان دارد و اوضاع مالیش روبراه نیست و نگران و غمگین برای پسرهایش هست.


سلام

به خودم قول داده ام این روزها هرکجا حرف اوضاع آشفته و به هم ریخته مملکت را شنیدم، نشنوم، کانال دریافت گوشم را عوض کنم، اگر توانستم آهنگ های نازنینم را گوش کنم، اگر نشد ، خیالم را ببرم به جاهای خوب، به خنده های تپلکهای خواهرک فکر کنم،به موهای فر دختربچه همسایه که مثل سیم تلفن هست، به بوی خوش دریا، به صدای قشنگ امواجش، به حس خوب شنا در استخر، به بوی خوش پیاز داغ، به عطر خورشت بادمجانهای مادرپز، به حس خوب پیچیدن باد در موهایم وقتی غرق در آهنگ روی دوچرخه میتازم، به هرچیزی که بتواند جلوی ورود خبرهای تلخ و شایعات کشنده و گزارش رفتارهای   زامبی وار هموطنانم را بگیرد.

* خبرهای بد که میشنوم از ترس کلافه میشوم، بی منطق می شوم، جلوی همسفرم می ایستم که برویم، دقیقا شبیه دخترک بی منطقی که سالها قبل تصویرش را در فیلمی دیده بودم که فریاد می زد: تو این خراب شده ماندی که چی  بشود؟

خودم هم این مریم فراری را نمیشناسم، گویا همسفرم هم نمی شناسد که می گوید، مریم این تویی که می گویی برویم، تویی که هربارشرایط رفتن مهیا بود گفتی برویم که به چی برسیم، خاک و خانه مان را بگذاریم برای کیا و به کجا برویم که حس کنیم ریشه داریم؟

*حتما که روزهای سخت و تلخ میگذرد، حتما که شادی می آید، آسایش می آید، روزهایمان پر می شود از گفتنیهای خوب و شنیدنیهای شیرین، دعا کنیم، آرزو کنیم که بشود.