سلام
خسته از یک صبح پرکار و کمی بحثهای تمام نشدنی سراغ پدرک و مادرکم رفتم. اولین روز کاری بدون برادرک و همسرش را میگذراندند و نگران بودم تنهایی جایی بروند و گم شوند. توی فروشگاه بودند که جواب دادند. هردونگاهشان هنوز مست دیدار پسرکشان بود
دنبال لپه میگردند، مادرک از برادرکم شاکی بود که چرا نگفته لپه ندارند، کافلند و نیدل و روه و... را گشتند، هنوز لپه پیدا نکردند و مادر نگران بود که مبادا نتواند خورشت بادمجان مورد علاقه پسرکش را درست کند. پدرکم خندان قفسه سبزیجات و میوه ها را نشانم میدهد و میگوید، جای توی علفخوار اینجا خالیه. دوربین به دست برای مادرکم بستنی میخرد و در جواب اعتراض من به خرید بستنی و یادآوری دیابت مادرک، میگوید بابا ، مامانت اینجا سالمه سالمه، نگران نباش.
عشق میکنم از رنگ نگاهشان و از دلم میگذرد میشود که رنگ نگاه همه پدرمادرها شاد شود؟ یاد پسرکی از نیروهایم افتادم که دو پسر شیطان دارد و اوضاع مالیش روبراه نیست و نگران و غمگین برای پسرهایش هست.