سلام
تو خونه ما اخبار دیدن ممنوع شده، بی بی سی، من و تو، شبکه خبر داخلی، شبکه خبر خارجی، هرچیزی که بخواد شایعه و حقیقت را بیاره تو خونه، هرچیزی که بتونه سر منرا از زیر برف بیاره بیرون. اما همه اینها بستم و باز میشنوم، میبینم و چینی بند زده آرامش درونم باز میشکنه و میریزه پایین و من خالیتر از خالی میشم.
دنیای خودم را ۲۴ ساعتی کردم. به خودم قول دادم هر روز صبح که بیدار میشم فرض کنم آخرین ۲۴ ساعت زندگیم را قراره بگذرونم و اینطوری ذهنم را از چه خواهدشدهای آینده دور کنم.
*دلم یک بغل آرام کننده میخواد، یک بغل که همینطوری که تابم میده تو گوشم بگه نگران نباشم و قطعا قرار نیست بازهم بازنده بازی دیوانگان ما باشیم . یک نفر که وقتی من جیغ میکشم که میخوام برم نگه باشه، تو برو، اما از من نخواه که فرار کنم. یک نفر که وقتی تمام ترسهای احمقانه من اشک میشه و فریاد، منطقی حرف نزنه و از من منطقی بودن نخواد.
*دلم یک زندگی دور میخواد توی یک روستا، پشت کوهها،جاهای دور دور.