مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام صبح دل انگیز جمعتون بخیر

یک پیشنهاد دارم براتون. اگر شب تعطیلات دلتون کتاب خوندن خواست، اگر تصمیم گرفتید تا ۴ صبح بیدار باشید، حتما حواستون به بالش زیر سرتون باشه،اگر دیدید بالش داغونه و اذیتتون میکنه، تنبلی نکنید و هی به هوای چند صفحه بیشتر خوندن تو جاتون نمونید، تازه بعدش هم روی همون بالش داغون خوابتون ببره.گردنتون میشکنه و از درد بیچاره میشوید. الان بیشتر از ۲۴ ساعته که من له شدم و بدبختی اینکه این مرتبه چندمه که اتفاق می افته. هربار هم‌میگم ،ولش کن، بخواب.اما هربار بازهم اتفاق می افته.از شدت گردن درد، مثل آدم آهنی راه میرم.

* گفته بودم ارتباط من و پزشکها خیلی داغونه؟ یعنی اینطوریکه من معمولا با پای خودم نمیرم دکتر، و تنها در صورتی پام به مطبها باز میشه که خودم به هوش نباشم و تو عالم بی خبری دیگران انتقالم بدهند.به قول همسفر تفکر بانوان مسن (ایشون کلمه زشت پیرزن را به کار میبرند) بالای صد سال را دارم. خلاصه ماهها که چه عرض کنم، میشه گفت سالها بود که همسفر اصرار بر چکاپ داشت. نمیدونم چی شد که تونست اغفالم کنه و مشنگانه پا به یک مطب گذاشتم و از اونجاییکه  انگاری از خواب اصحاب کهف بیدار شده بودم مغزم سوت کشید از هزینه هایی که پرداخت شد. حیف که همسفر جهت جلوگیری از هرگونه فرار احتمالی  مثل نگهبان به من چسبیده بود وگرنه قطعا با اولین فیشی که پرداخت شد  فرار را بر هرگونه پیش بینی بیماری ترجیح میدادم. حیف این مانیهای نازنین‌نیست که به جای خرج سفر، تو مطبها بره؟ من فقط با قصد چکاپ رفتم اگر قرار بر درمان بود چی میشد؟ دقیقا خود این پرداختها الان منرا بیمار کرده. هیچ ربطی هم‌به خساست ندارد.( تنها حسن این مطب رفتن، گرفتن کلی رشوه از همسفر بود).

*با گردنی دردمند و به هدف کاهش درد برای شنا رفتم. شدت دردم صدبرابر شده.

سلام

این مریمی که میاد اینجا و مینویسه، مدل به مدل اخلاقهای گند و مزخرف داره و هرچند وقت یکبار یک چیز هایی را رو میکنه. از بین اطرافیانش اونهایی که بیشتر بهش نزدیک هستند و بیشتر باهاشون قروقاطی شده، بیشتر از همه در معرض ترکشهای این اخلاقهای مزخرفش قرار میگیرند. غریبه ها خیلی کم متوجه مشنگیات قرار میگیرند مگر اینکه بدشانس باشند و تو یکی از مواقع معدود که تو زندگیم حضور دارند اتفاقی پیش بیاد و یکی از این شاهکارها رو بشه.

این روزها کمی فشار همه جانبه روی ذهنم هست و امادگیم برای اتشفشان شدن زیااااد. میگرنم هنوز ادامه داره، کارم به شکل عجیبان غریبانی دست گذاشته روی گلویم و فشار میدهد، همسفر هم غررررررق درکارش هست و مدل به مدل پروژه برای خودش چیده ، پیک عشق مادری هم زده بالا و جور ناجوری انرژی ازم میگیره و هزار جور خودم را کنترل میکنم تا یک گند جدید و درست حسابی نزنم، چندتا اتفاق ریز و درشت هم به این مجموعه اضافه کنید. کلا دلم  حرف نزدن و سکوت مطلق میخواد، سرکار که شرایط فراهم نیست، امیدم به خانه هست اگر بگذارند.

مدتی است کلید در را درون قفل نچرخانده ام تلفن‌خانه زنگ‌میخورد، کافی است به جواب دادن نرسم، صفحه موبایلم روشن و خاموش میشود، انرا هم جواب ندهم ، موبایل همسفر زنگ‌میخورد.مکالمه هم اینجوری شروع میشه، کجاییییی؟ چرا جواب نمیدید؟ چه خبرا؟؟؟؟؟چرا حالت صدات اینجوریه؟ چرا ...

من از شنیدن صدای تلفن بیزارم، موبایلم سالهاست روی سایلنته و حتی یادم نیست اهنگ زنگ خورش چیه؟ گاهی تو هیاهوی زندگیم واقعا دلم نمیخواد در دسترس باشم. گاهی واقعا نمیدونم در جواب سوال زشت چه خبرا؟ چی بگم. وقتی این  تلفنها ادامه پیدا میکنه، وقتی بدون هیچ کاری هی سوال تکراری چه خبر پرسیده میشه، وقتی از هر راهی برای پیدا کردنم استفاده میشه، وقتی هر اهنگی از مدل حرف زدنم تحلیل میشه و تو اوج خستگی و درحالیکه هنوز لباس کارم‌تنم هست باید جواب بدم که چه خبرا، خوب اوضاع خراب میشه، به قول مادرک ادب مدبم که ندارم، همین‌میشه که یک روز مثل امروز در حالیکه با یک‌دست گوشی را زیر گوشم نگهداشتم و با اون دست دکمه های مانتو را باز میکنم و دلم ارزوی دست سومی را برای ماساژ سرم دارد، بد میشم و تلفن را قطع میکنم، هرچه گوشی هست را هم در ناکجا اباد قرار میدم که روشن و خاموش شدن صفحه را نبینم و جماعتی را از خودم بیزار میکنم .

*چون میگذرد غمی نیست

سلام

شبتون خوش باشه الهی

تعطیلات هم خوش گذشته باشه انشالا.

تعطیلات من هم خوب بود، گذشت. الان در مرحله عذاب وجدان تمام نشونیه پس از دیدار با خانه پدری هستم.

پدر عادت داره هرروز صبح زود نان تازه بخره. هربار به خودم میگم اینبار خودم میرم خرید، ولی نشان به آن نشان که هنوز این اینبار اتفاق نیفتاده. نان را که میخره، میگذاره روی میز، عمدا سروصدا میکنه، گاهی از سروصدا هم‌میگذره و هی صدا مری، بابا، مری بیدار نمیشی؟؟؟ و مری هی جواب میده:بیدارم بابا، بیدارم، شما شروع کن من میام و لحظاتی بعد باز بیهوش میشم. میدونم دلش میخواد که من زود بیدار بشم و باهاش صبحانه بخورم، نه فقط صبحانه، که کلی حرف بزنیم، کلی حرفهای جورواجور، از کارش بپرسم، از حقوق بازنشستگی که هر چند وقت یکبار پرداخت میشه، از دکتری که نمیره، اون بپرسه از کارم، غر بزنه به کار بیخودم، سبک زندگی بیخودم، بچه نداشتنم، الکی خوش بودنم ، از همه حرفهایی که وقتش فقط صبح زود و کنار میز صبحانه هستاما.... اما هربار میرم اونجا، تمام خواب دنیا جمع میشه پشت پلکهام و باور میکنید سالهاست نتونستم همراهش صبحانه بخورم و هربار بعد از برگشت مثل ... پشیمونم که چرا نتونستم زود بیدار بشم؟ هربار از خودم عصبانیم، هربار میگم اینبار زود بیدار میشم .فعلا که نشده.

*خبر خوب: من بلاخره توانستم از روی سکوی کنار استخر بپرم در آب، نخندید، خیلی میترسیدم ولی بلاخره پریدم . خیلی هیجان داشت. زانوهای بیچاره ام روی ویبره بودند، ولی آنقدر خودم را تهدید کردم که وای به حالت ننر بازی دربیاری، که بلاخره بر ویبره غلبه کردم و پریدم و هوراااااااا. خدا وکیلی ملت چطوری از روی دایو ۱۰ متری میپرند؟ من با ۱.۵ متر سکته کردم.

**یک موقعهایی از شنیدن اخبار تعجب میکنم و هی از خودم میپرسم چی میشه که یک نفر به اسم خدا  به خودش بمب میبنده و میره توی جمعیت، چی میشه که یک نفر سر چند نفر را با بی رحمی سر میبره و الله  اکبر روی زبونش هست. اصلا چطوری میشه حس خدایی داشته باشی و وحشیانه کمر به نابودی و قتل عام آفریده های اون خدا داشته باشی، بعد یک کم دوروبرم را نگاه میکنم، یک کم خودمو نگاه میکنم، میبینم خیلی راحت، خیلی ساده میشه که پوسته متمدنانه ظاهریمون ترک برداره، یک عقب مانده وحشی رونمایی بشه.روز گذشته به لطف و اجبارو اصرار  جمعی از عزیزانم در مراسمی مثلا مذ.هبی شرکت کردم و چشمتان روز بد نبیند. تحجر، حماقت، تعصب، بازهم حماقت تمامی ندارد. کلا مزخرفات دنیا و ادمهای احمقش تمامی ندارند.

سلام

خانه پدری هستم. جایتان‌سبز. باران پاییزی هم بلاخره باریده‌ و حال و هوای خوبی شده.

امروز انتقام چند هفته استخر نرفتن را از خودم گرفتم. چند ساعت پیوسته قورباغه بازی کردم و رفتم و برگشتم. تمام بند بند وجودم درد میکنه. شبیه یک نارنگی زیر پا قرار گرفته شدم. جایتان خالی ، مادرجان بر ای نهار یک آبگوشت فوق العاده درست کرده بود و اینجانب در حد خفگی خودم را شرمنده کردم. معده طفلکی هم که چند هفته ای است برنامه هویج خواری دارد، سورپرایز شده بود و هنگ‌کرده بود. در کنار این غذا یک دوغ فوق العاده را هم تصور کنید. معجون استخر، آبگوشت و دوغ به زمینم زد و مثل فیل خوابیدم. دقیقامثل یک فیلی که چند هفته هویج خواری حتی گرمی هم از عدد ترازویش را کم نکرده و همچنان در اوج سیر میکند.

*آنقدر خبرهای لرزیدن از اقصی نقاط مملکت را شنیدم که حتی فرصت نگران شدن برای دوستان ساکن جنوب و شمال و ِغرب و ...پیدا نمیکنم. خدا جانم حواست هست با این لرزه  لرزه ها؟






آدم گاهی دلش میخواهد تمام تلفنهایش را خاموش کند، همه ارتباطهایش را قطع کند، برود یک‌جایی ،بی صدا، آروم، بدون هیاهو، چشم در آسمان دراز بکشد و همینطوری خیره بماند. یادش برود تمام بدو بدوهایش را. تمام دغدغه هایی که دارد، دغدغهایی که دیگران میسازند، خودش میسازد.همینطوری که دراز کشیده بوی سبزه و چمن هم به مشامش برسد.پلکهایش هم اروم اروم بسته شود.

*با دلیل و بی دلیل گیج و منگم. دلم میخواد بنویسم اما کلمه نمیاد. تنها چیزی که تو سرم میچرخه تصویر بالاست.

*جلسه هستم. اوضاع ممیزی بد بود و بدتر تمام شد.

*دیشب یک بنده خدایی میگفت، اوضاع خوب است، گل و بلبل است ، همه چیز خوب است، پس آدمها تو جلسه ما چی میگند؟ اخراج ۵۰۰ نفری کارخونه همسایه چی میگه؟ طلب بیشتر از ۶۰ میلیاردی ما از فلان وزارت چیه؟ بدهی بالای بیمه ها چیه؟ رسیدن جنسهای درب و داغون به اونها که رو تخت بیمارستان خوابیدن چی میگه.

**فکر کنم الان میدونم چرا گیج و منگم. بوی بهبود ز اوضاع جهان نمیشنوم.