مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

گاهی وقتها بهشت اینطوری تعریف میشه، وسط برف و بوران بایستی و برخورد دونه دونه برفها را با صورتت حس کنی.مثل الان

مریم و دختر

بزنم به تخته، تا امشب بیشتر فیلمها را دوست داشتم کم و زیاد داشته اما از دیدن هیچ کدام کلافه نشدم، اتفاقی که تو خیلی از فیلمهای پارسال افتاد. امشب هم فیلم دختر  را دوست داشتم، مثل فیلمهای دیگه میرکریمی.

فیلم امشب انگار یک جورایی فیلم خودم بود، چقدر درگیر بودم، چقدر جنگیدم و ...چقدر بعد از کمی بزرگتر شدن، همه چیز عوض شد، مشنگی بودم برای خودم.

فیلم و داستان و سینما به کنار، من با این هوس نصف شبیه قلیه ماهی، چه کنم آخه؟

*عاشق اون جاده کنار اروند رود شدم که بابای فیلم توش رانندگی میکرد، من باشم و ماشین و اون جاده ، این هم هوس دوم، البته این یکی شدیدتره.

مریم و اژدها وارد میشود

فکرش را بکنید، اسم فیلم شما را به یاد بروسلی و دنیایش بیاندازد، یا تو یک حالت دیگه یاد صمد وارد میشود بیاندازد، بروید توی سینما، مثل هرشب تمام پله ها را هم فروخته شده ببینید(سینمای کرج هرشب فول فول میشود و روی هر پله، به دو نفر فروخته میشود و تازه، رای مان هم حساب نیست و بعد از سالها تازه امسال پخش فیلم دارد و...یک عالم غرغر دیگه) و ای واااای از این فیلم، دوستش داشتم، دوستش داشتم علی رغم تمام علامت سوالهای توی ذهنم ، یک خروار هم به دلیل آن جمله ناجوانمرد اول فیلم که نوشته بود:داستان این فیلم واقعی است لرزیدم و احتملا هم تا خود صبح هم با آهنگ فیلم و هم با چندتا صحنه خاص مشغول خواهم بود و هیییییی کابوس خواهم دید.


این هم حرفیه، اما کو گوش شنوا

هیچ کس سرش آنقدر شلوغ نیست ،که زمان از دستش در برود و شما را از یاد ببرد
همه چیز بر می گردد به اولویت های آن آدم ... اگر کسی به هر دلیلی تو را یادش رفت
فقط یک دلیل دارد ؛
تو جزو اولویت هایش نیستی !...

پائولو کوئیلو

مریم و به دنیا آمدن

وقتی توی خانه مسئله ای هایلایت شده باشه، یک جورایی آدم حساستر میشه و کافیه جایی با فیلمی، کتابی، برنامه ای  برخورد داشته باشه و گوش بزنگ بشه و حساستر که میخواد چی بگه.

سقط جنین برای من موضوعیه که بنا به شرایطم و داشته ها و نداشته هایم وقتی حرفش میاد وسط نمیتونم خیلی منطقی در موردش نظر بدم و حرف بزنم و البته همسفر هم به دنبال من روی این موضوع کمی تیک داره و خوب وقتی بیخبر از موضوع فیلمی (من و همسفر سعی کردیم  در مورد فیلمهای گروهمون کاملا بی اطلاع باشیم تا پیش داوری نداشته باشیم) میریم پای فیلم و همون اول کار همچین موضوع پیش میاد دیگه...

امروز کلا من کمی ناخوش احوال بودم، یک حسی مثل مسمومیت داشتم که هی می آمد و میرفت، همان اول فیلم لحظه ای حس کردم که ای وای دیگه نمیتونم بنشینم و همزمان فیلم هم مشغول مانور روی بودن و نبودن مهمان ناخوانده حرف میزد و نگاه مشکوک همسفر به من که میخواست بگه باز تو همذات پنداری کردی و قصد داری گند بزنی به تمام حال خوب امشبمان و نگاه مظلومانه من بیچاره که والا بلا، من جسما حالم بده و اصلا هنوز دو دقیقه هم از فیلم نگذشته و من هنوز فرصت نکردم ذاتی پیدا کنم که بخواهم همذاتش شوم و ...خلاصه چند لحظه ای نگاههایمان کلنجار رفتند و بلاخره صلح برقرار شد و ایشان قانع که حال و احوال داغان بنده هیچ ربطی به دیدن اون صندلیه مزخرف توی مطب و باقی قضایا ندارد و اما فیلم، قبلا هم گفتم من درگیر بحثهای حرفه اینمیشم، نه سوادش را دارم نه حسش را، تمام حس من به حال لحظه فیلم دیدنم برمیگرده، وقتی دارم نفس را میبینم آنقدر  غرق دخترک بانمک فیلم  میشم و به یاد شباهتش به بهار همه چیز را قشنگ میبینم که دیگه بازی ضعیف پدر خانه و کلاه گیس تابلویش و هزار ضعفه دیگر را نمیبینم، به همین شکل به دنیا آمدن و هر فیلمی که در آن پای نوزاد و جنین و بارداری و متعلقاتش  وسط باشد منرا یک جوری جذب میکنه و البته که بازی خانم نقش اول این فیلم و ارتباش با همسرش  را دوست داشتم و‌کلا فیلم به دلم نشست.

*اگر روز ی روزگاری این فیلم را دیدید، شخص مورد علاقه من رضا میباشد، سهل گیر و آسان گذر و کلا بی خیال.