بزنم به تخته، تا امشب بیشتر فیلمها را دوست داشتم کم و زیاد داشته اما از
دیدن هیچ کدام کلافه نشدم، اتفاقی که تو خیلی از فیلمهای پارسال افتاد.
امشب هم فیلم دختر را دوست داشتم، مثل فیلمهای دیگه میرکریمی.
فیلم امشب انگار یک جورایی فیلم خودم بود، چقدر درگیر بودم، چقدر جنگیدم و
...چقدر بعد از کمی بزرگتر شدن، همه چیز عوض شد، مشنگی بودم برای خودم.
فیلم و داستان و سینما به کنار، من با این هوس نصف شبیه قلیه ماهی، چه کنم آخه؟
*عاشق اون جاده کنار اروند رود شدم که بابای فیلم توش رانندگی میکرد، من
باشم و ماشین و اون جاده ، این هم هوس دوم، البته این یکی شدیدتره.