مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

برای نشنیدن صداهای عجیب غریبی که تو خلوت خونه از در و دیوار خونه شنیده میشه و  کلا برای فرار از فکر و خیال و تو هپروت نرفتن  یک ظرف پر از هله هوله کنار دستم گذاشتم و هی توی نت میچرخم و هی هیچی نیست، البته نتیجه این چندساعت نت گردی، دانلود چندتا  آلبوم از حامد نیک پی و پیدا کردن یک پسر بامزه ایرانی ساکن چین که حتما میشناسیدش از توی اینستا  و یک عالمه خبر انتخاباتی خواندن و ... میباشد.جای همسفر خالیه که بگه:وقتی من هستم که از ساعت نه شب لالایی، چی شده حالا نمیخوابی؟

*فردا صبح حتما خواب میمونم و از سرویس جا میمونم، هرجور حساب میکنم عمرا بتونم دو هفته کاری را به هم وصل کنم و بی خیال یک پنجشنبه زیبا بشوم.

*اسم دربهای جدید روی خیلی از آپارتمانها، ضد سرقته، واقعا همینیه که میگن؟انشالا که امنه.

*شما پستهای این چند روز منرا خیلی جدی نگیرید، تنهاییه و هزار جور مشنگی.

هفته عجیب غریبی گذروندم، هم تو کار، هم تو خونه، هم با خودم ،...به خودم و همسفر قول یک آخر هفته آرام دادم، البته نه خیلی خلوت، مادرم برای بار نمیدونم چندم تزریق چشم داره و من مثل هربار میمیرم که نکنه... تازه باید برای عمل آب مروارید هردو چشمش هم آماده بشه، میگن عمل سنگینی نیست ولی با توجه به شرایط نامناسب چشمهای مامانم  احتمال همه اتفاقهای بد هست و فقط خود خدا میتونه کمی آرومم کنه تا نشینم یک گوشه و مثل مشنگها زار زار گریه کنم که نکنه...

این از مادر، جلسه نمیدونم چندم شنا هم هست و امیدوار بودم که انشالا که این یکی و قورباغه بازی حالم را حسابی جا بیاورد.

مهمتر از همه قرار یک صحبت مفصل با همسفر داشتیم، حرفهای همیشگی، گفتنشون خیلی کمکی نمیکنه، فقط کمی 

رومم میکنه.

کلی برنامه داشتیم تا امروز صبح ساعت ۷صبح، توی سرویس، تو‌خواب عمییییییق بودم که تلفن زنگ خورد،(خداوند همه آنها را که فکر میکنند باید خبر بد را نصف شب، یا با ارفاق صبح زود داد، هدایت کند)، پدربزرگ مهربون همسفر که  حق پدری داشتند برای ایشون فوت کردند و...همین دیگه، من گیییییییج و‌ویجججججج که الان من باید چکار کنم، یک  ساعتی تلفنی با همسفر گیجتر از خودم  هماهنگ میکردیم که الان باید چکار کنیم، کی بریم، با جی بریم، در حال اوکی کردن بلیطها بودیم که دینگ دینگ روی تلگرام شرکت پیغام آمد که ایها الناس پنجحشنبه و جمعه بازدید بسیاااااااار  مهمیه و حضور همه اجباریه و  خلاصه همین. چند تا مورد دیگر هم باعث شد که بنده مجبور شوم همسفر را تنهایی روانه کنم و‌خودم بمانم و‌حوضم و یک آخر هفته خرکی.

*تحمل خونه ای که عادت کردی همیشه با یک نفر دیگه زیرش باشی خیلی راحت نیست، یک‌جور غریبیه، همسفر را که رساندم، به خانه که رسیدم، دلم نخواسته چراغ را هم روشن کنم، مثل مشنگها میچرخم و یاد داشتهایی که اینور و‌اونر خونه برام گذاشته را پیدا میکنم. به برنامه های فردا فکر میکنم و تصمیم گرفتم هرجور شده کار فردا را بپیبچونم و انشالا جمعه در خدمت  کار باشم، 


سلام به روی ماهتون

یک عدد مریم درب و داغان چسبیده به شوفاژدر خدمت شماست، جانم برایتان بگوید امروز دوست نازنینی لطف کرده بودند کمی ترشی  به کارخانه آورده بودند، جمعیت زیاد و یک شیشه کوچک باعث شد من یک تکه خیلی کوچولو از بامیه ترشی را بخورم اما همین یک تکه بسیار کوچک چنان بزاغی در دهان من به راه انداخت واویلا، ظرف ترشی که خالی شد ، سرکه  پر از سبزی و عطرآلودش هم به من اشاره کرد، هی چشمک زد، از شما چه پنهان سابقه سرکه ترشی خوری را زیاد دارم  در روزهای جوانی، اما مدتها به خاطر چشم غره های راه و بیراه همسفر و هی تذکر دادنش از این لذت محروم شده بودم، خلاصه در یک اقدام انتحاری مایع نشاط آور را درون لیوانم. خالی کردم و رفتم بالا، عطر و طعمش لذتی داشت ها، لامصب. تند تند هم بود، اما...از همان چند دقیقه بعد از نوشیدن تا همین حالا دولا دولا راه رفتم، این معده بی معرفتم  رفیق نیمه راه شد و پدرم را درآورده، هیچ جوری هم آروم نمیشه، فکرش را بکنید میون یک گردان آدم چسبیده به شکمت باشی و هی جواب بدهید، چیزی نیست، معده ام کمی قاطی کرده، همین. به خانه هم که رسیدم همسفر همیشه مهربانم گفت، مرییییییی تو ترشی خوردی، آره؟ حقته، هرچی میکشی حقته، (میبینید، تو اوج مریضی اینطوری حال آدم را جا می آورد)،دخاره لجباز یک دنده ووو.بقیه کلمات مهربانانه  اش یادم نیست.

*آقا ما سه تا همکار آقا بیخ گوشمان در آزمایشگاه داریم،  این سه فروند آقا متاهل هستند و‌هرچه فکر کنید لوس و بی معنی، روزی n  مرتبه با همسران گل و بلبل تماس دارند و‌آیییییییی رمانتیک حرف میزنند، آییییییی لوس حرف میزنند، حااااااااالم به هم خورد، آخه تصور کنید سه فروند همکار با سایز 2x، هی جیک جیکهای لوس بگویند، والا اینها که حرف میزنند، من نمیدانم زمین را نگاه کنم، هوا را نگاه کنم، اصلا کجا را نگاه کنم، جالبه که پررو پررو تو چشم بنده نگاه میکنند و‌میگن نه اینکه شما متاهلی ، آدم جلوی شما راحته، اه اه اه تازه مثلا کرد هم هستند هرسه نفر، من به هفت جد و‌آبادم خندیدم که متاهل شدم، شماها اینگونه جلوی من متاهل بازی در بیاورید.

سلامی گرم و شوکولاتی و قرمز به هرکی از اینجا رد میشه، چه اونهایی که روشنند، چه اونهایی که چراغ خاموش میگذرند.

آقا من نمیدونم از عوارض افزایش سنه، از اثرات سی و جند سالگیه، از اثرات چه کوفتیه که من اینقدر سررررررردمه، یعنی یک سرما میگم یک سذگرما میشنوید، کجای قضیه عججیبه؟ اگر بدانید من چقدرررررر گرمایی بودم و چندبار در گرما ، گرمازده شدم و کار به جاهای باریک رسیده و کلا چقدر نیمه دوم سال شنگولم و ‌چقدر در نیمه اول سال هاپو میشم و از این چیزها، میفهمید الان این سرما چقدر عجیبه و چقدر همسفر جان ما نگران این تغییر آب و هوایی هست و چقدر گیجانه شبها منرا نگاه میکند که  زیر چند پتو با ژاکت و‌سوییشرت و‌...میخوابم،

جانم برایتان بگوید که یک امشب را که بعد از مدتها در خانه نشستیم و اضافه کار هم نمانده ام و مثلا روزهای جیک تو جیکی هم هست، با توجه به تصویری از شبهای بیسکوییت خوری همسفر در ذهنم گفتم شامکی  آماده کنم، یک بیف استراگانف بسیار لذیذ ساخته شد، به جان خودم همسفر هم شاهد هست که چه عطر و‌طعمی داشت، همینجوری هوسکرذم یک بسته نودل را هم که از عهد پارینه سنگی در کابینت مانده بود را در کنارش قرار دهم، توی بسته چیزی پودری هم بود که مثلا قرار بود عطر و طعم قارچ و پنیر به نودل بدهد، وااااای خدا، چی بود، شورررررررررر، فاتحه غذای نازنینم خوانده شد، اگر میتونستم از شرکت الیت به خاطر داغون کردن شام رمانتیکم شکایت میکردم ، والا، مگه چندبار توعمر آدم پیش میاد غذای به این قرو فرداری درست کنم، آنهم شب.

*امشب در عالم بیکاری چرخی زدم توی این صفحات نازنین ایستاگرام، آقا چه خبرهههههه؟چقدر بی ادبی؟چقدر فحش، چقدر  آنالیز اعضاء جوارح زنانه و مردانه، صرفا برای قبول نداشتن فلان خواننده فلک زده دز استیج و فلان فوتبالیست و اون یکی هنرپیشه، به خدا خیلی اوضاع داغونه ها،آخه این مزخرفات چیه همینجوری از دهان مبارک بیرون میاد؟

*اینطور که تقویم میگه هنوزآخر بهمنه،چرا اینقدر خیابانها داغونه؟چقدر ترافیک،برای یک کار بیست دقیقه ای، سه ساعت گیر افتادم، دیوانه شدمها.

*آنقدر، آنقدر دلم برایت تنگ شده که حد ندارد، آنقدر دلم شنیدن صدایت را میخواهد که تصورش را هم نمیکنی...

مریم و زاپاس

بلاخره یازدهمین شب هم رسید و  فکرش را بکنید چطوری رسید؟توی یک ترافیک جهنمی اونطرف کرج باشی و از آنجاییکه مشنگانه هیچ چیزی در مورد فیلمها امسال نخوندی تا مثلا ذهنیتی نداشته باشی و اصلا نمیدونی قراره چه معجونی ببینی، اصرار داری که خودت را برای شب آخر به سینما برسونی و اییییی خدا، حیف از آنهمه نقی که به جان همسفر زدم که چرا ترافیکه، چرا دیره،را راه جدید پیدا نمیکنی، اصلااااا تو از اولش هم تمیخواستی فیلمها را ببینی، اصلا من سال دیگه تنهایی بلیط میگیرم و....اینجانب با دیدن لیست هنرمندان عزیز احساس کردم عید است و در منزل هستیم و همسفر جان مشغول دیدن پایتخت نمیدونم چند است و وااااای خدا، شاید پنج دقیقه هم نگذشته بود که زیر گوش همسفر جان گفتم، آباریکلا پاشو بریم ، جان من پاشو بریم، من مبخوام استیج ببینم‌ ،پاشو و مرغ همسفر هم که در نتیجه نق نقهای بنده در ترافیک یک پایش را از دست داده بود هی دست منرا محکم گرفت و‌گفت فیلمت را ببین، فیلمت را ببین. هی در دلم به خودم ناسزا گفتم که ببین، ترافیکها بی دلیل نبود، قرار بود با ذهنیت ده شب گذشته پرونده فیلمهایت بسته شود نه با این طنز شادمانه تلویزیون پسند و مزخرف. خلاصه قسمت بود حال بنده اینچنین تو قوطی. برود و بیرون هم نیاید و دو ساعت تمام یک فیلم تمام خنده به جبران تمام اشکهایی که تو چند شب ریختم ببینم و دلم را به هنرپیشه فسقلیه فیلم خوش کنم که کپی برادرک در روزهای ۷-۸سالگی بود و اتفاقا در موقع خروج از سالن هم با او روبرو شدیم و بنده تو رودربایستی ذوق جوجه  سوپراستار فیلم مجبور شدم لپش را هم ناز کنم و به قول همسفر خوشحال باشم از اینکه میتوانم روزی روزگاری پز بدهم که در روزگاران قدیم توانسته ام از نزدیییییک لپ یک سوپر استار را بکشم.

و اما بلاخره چند شب بدو بدو آماده شدن و هی بحث فیلمانه و نقدانه و مشنگانه تمام شد، خدا رارشکر امسال خیلی خیلی بهتر از پارسال  بود و‌ هرشبش شبیه این شب آخر نبود که من عمه و روح و روان خودم راگلباران کنم، امسال خیلی خیلی سورپرایز شدم از پخش فیلمها تو همین بیخ گوشمان، امیدوارم این اتفاق ادامه داشته باشه و سال بعد دوباره یک عده خواب جدیدی نبینند، بازهم امنیدوارم تا آن موقع پرسنل سینما پرشیا کمی حرفه ای تر شده باشند و اوضاع اینقدر نابسامان نباشد، آقا هر شب هرشب بحث و‌جدل سر بلیطهای چندبار فروخته شده که البته ظاهرا مشکل از جشنواره بوده و به سینما مربوط نبوده.