مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است


باران میباره، نم نم و بوی خوش خاک خیس خورده محوطه بیرون از کارخونه حسابی پیچیده تو اتاقم.دلم قدم زدن میخواد تو مثلا، بالا پایین کردن ولیعصر، بلوار کشاورز. هرجایی غیر از این بیابان زشت.



سلام

این هفته از اون هفته های قشنگ بود که شروع نشده به پایان رسید، البته بماند که برای جمعه نازنینمان نقشه کشیدند و قرار است آخر هفته را به جای آغوش گرم خانواده در کلاس دل و روده شناسی بگذارنیم . از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، اینجانب یک مریم مشنگ هستم در یادگیری هرگونه اطلاعات زیستی، بیولوژیکی، آناتومی و علوم شبیه اینها.هرچه میخوانم، هرچه میشنوم، خیلی سریع از ذهنم میرود، تا الان به دفعات وظایف اصلی کلیه را مجبور شدم بخوانم، هرموقع به اطلاعاتم‌احتیاج داشتم تنها چیزی که به ذهنم رسیده این است که کلیه خیلی کار میکند و نباشد بیچاره میشویم . خدا خیر دهد اینترنت و سرچهایش را. در لحظه به دادم میرسد حتی در جلسه ها.خلاصه که انشالا روز جمعه به خیر میگذرد.

* عشق میکنم از هوای خنک شده این روزها و حس و حال سردی که خیلی قشنگ از کنار آستین مانتویم بالا میرود و مور مورم میکند.

*عشق میکنم از همسفر گاهی مهربان و خیلی گاهها منتقد و جدیم که راه به راه برایم از روشهای کنترل استرس و کاهش استرس و از این قرطی بازیها که در عالم اینترنت میچرخد میفرستد و امیدوار است موثر واقع شود و من قول میدهم که بخوانم و عمل کنم و چند روز بعد خیلی لوس اعتراف میکنم که نخواندم و فرصت نکردم و لوس بازیهایم عمرا اثر نمیکند و جواب محکم میشنوم که این چه روش زندگی است که برای خودم انتخاب کرده ام و به زودی پدر خودم را در خواهم آورد و من یک برو بابای محکم در دلم تقدیمش کنم.

* مهمان عزیزی داشتم از باقیمانده های دانشگاه.از آنها که راحت و بی سانسور خودت را برایش تعریف میکنی و ذره ای قضاوت نمیشوی.  فرصت دیدار  کوتاه بود،خیلی کوتاه، در حدی که دوساعتی در کافه ای بدون دود که خیلی هم سخت پیدایش کردیم بنشینیم و تند و تند حرف بزنیم و حتی چایمان هم سرد شودو بعد هم در رختخواب کنار هم پهن شده ادامه بدهیم و هردو نفهمیم که کی خوابمان برد. حالم جا آمد از دیدنش و حرفهای تمام نشدنیمان. عالمی داشتیم روزهای کمی دورتر.عالمی داریم این روزهای الان پر از دغدغه، وقتی فقط در فاصله بین دو سفر و در یک توقف میتوانیم هم را ببینیم و شارژ شویم .

* مدتی است که گیر کردم روی آهنگی که نمیدانم کی میخواندش،  بسیار آرامم میکند و خوشبختانه مورد پسند همسفر هم‌هست و نمیدانم چند هزاربار گوشش داده ایم و هربار آرامبخشتر از قبل است:

خونه ما دوره دوره     پشت کوههای صبوره


سلام

بعد از یگ روز شلوغ پلوغ و کمی دوست‌نداشتنی، اخر شبی فرصتی پیش اومد که کنار پنجره خونه پدری، با یک ویو رو به یک عالمه ساختمان نه چندان زیبا، با یک‌باد فوق العاده خنک‌پاییزی و یک عالم ستاره که بالای سرم هست بایستم و عطر خوش پاییز را تنفس کنم. خوب اگر به جای پشت بام آپارتمانهای زشت ، چند تا درخت و دریاچه زیبا و یا ساحل دریایی جلوی چشمم بود بیشتر میپسندیدم ولی خوب فعلا همین ها که هست را دو دستی میچسبم.

خواهرک بعد از مدتها شب را در خانه پدری مانده و بعد از کلی کشتی گرفتن با  دو وروجکش، موفق شده آنها را بخواباند.

هرکدام یک طرفش خوابیده اند و لحظه ای از دلم‌میگذرد که چقدر این صحنه آشنایم‌هست. سالها رویایش را داشتم که دو پسرک شیطان در اطرافم لوباتری شوند و به خواب بروند ولی خوب رویاها آنطور پیش نرفت‌


تعطیلات خودم را با حضور در مراسم ختم شروع کردم. فضای مراسمهای ختم اذیتم میکنه اما اخم مادر و ابراز ناراحتیش از اینکه هیچیم به دخترهای مردم شباهت نداره، باعث شد از ظهر تا الان در تمام لحظات مراسم حضور پررنگ داشته باشم.

دختر و همسر مرحوم حال خوبی ندارند و مداحی که آمده بی خیال حال روحی حاضرین، انگار که قرار است مدال جگرسوزترین مداحی را بگیرد چنان میخواند و عاشورا و تاسوعا و فوت مرحوم را گره میزند و آتش به جان غریبه و آشنا میزند که دلم‌میخواهد بروم میکروفون را از دستش بگیرم بگویم بسه آقا جان، بسه، کشتی این بندگان بازمانده را.

* چرا اینقدر مردم بچه دارند؟ اگر هم دارند چرا همه جا با خودشان میبرند؟ از سر و کول مراسم بچه آنهم از جنس بیش فعال بالا میرود.

** خیلی زشت است که آدم شهر پدری خود را هم مجبور شود با جی پی اس برود؟ هیچ آدرسی در ذهن ندارم و اگر شارژ گوشی تمام شود، حتی سر خیابان خانه پدری هم ممکن است گم شوم.

سلام

با تاخیری که تو برنامه ممیزی کارخونه پیش اومد و ازاد شدن تعطیلات اخر هفته ، کلی با همسفر برنامه ریختیم که اینجا بریم و انجا بریم و انجاهای دیگر هم برویم.

امروز صبح تو کارخونه  دقایقی تو اتاق پر از دود گیر افتادم، درب خروج قفل شده بود و فقط برای چند لحظه فکر کردم ممکنه دیگه از اون در خارج نشم، تو همون چند لحظه فکر کردم فرصت میشه با همسفر حرف بزنم یا نه؟  خدا را شکر درب باز شد و همه فکر و خیالها پرید.

نزدیک ظهر مادرک زنگ‌زد و خبر فوت یکی از اقوام را داد. احساس کردم عزرائیل جان نگاهش به این خانواده هست. مرحوم را مدت زیادی است ندیده ام، اما خبر فوتش حالم را بد کرد. وجود مرگ برای من عامل همه چرتی و مزخرفی زندگی میشه. از زندگی عصبانیم‌میکنه و راستش اعتقادات قوی و محکمی هم موجود نیست که به واسطه اون بشه یک عالم دلیل و برهان برای ادامه مسیر مزخرف زندگی پیدا کرد.

برنامه سفرم کنسل شد. حالم هم کمی گرفته شد. اما خاطره همون چند لحظه تو دود گیر افتادت باعث شد کمی بی خیالتر بشم.