مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

کمی گفتگو

سلام

بعد از یک ماه کار سنگین و فشرده که نفس خودم و خانواده ام گرفته شد، بعد از یک ماه استرس زیاد، شب خیلی دیر به خانه اومدن، پرخاشگری و دلتنگی پسرم، اذیت شدن و ... بلاخره ممیزی رسمی کارخانه تمام شد، با نتیجه نه چندان خوب. تنها بخش خوب ماجرا تمام شدنش بود. چهارشنبه عصر که به خانه اومدم، بعد از مدتها حیاط خونه را دیدم، یک حس گیج و منگ داشتم و هنوز هم دارم که ناشی از عدم تعادل بدنم هست از عبور از یک مرحله پر استرس به یک مرحله اروم. البته دلیل اینجا اومدن امروزم صحبت درباره کارخانه نبود، یک درد و دل دوستانه بود که چون جایی برای شنیدنش نبود ،مثل همیشه اینجا را محرم راز دیدم.

روز گذشته مهمان خانه عزیزی بودیم، به همان دلایل کاری و ... مدتها بود خبری از مهمانی و تفریح در منزل ما نبود، پسرکم با ذوق لباس انتخاب کرد،طبق معمول با دیدن مامان آرایش کرده و خوش تیپ شده، به کشداری گفت و خلاصه با کلی حال و هوای خوب سراغ مهمانی رفتیم. این خانواده از عزیزانی هستند که به ما و پسرک کلی مهربانی دارند اما متاسفانه زبان قشنگی برای ابراز مهربانی ندارند. اتفاقا از جاهایی هم هست که پسرک شدیدا علاقه دارد برویم.

کمی از حضورمان گذشت، حرف تعطیلات عید و سفر احتمالی ما پیش برادرم و ... شد. ترجیح میدادم این صحبت انجام نشود اما مسیر گفتگو طبق میل ما پیش نرفت، نمیدانم در جواب چه حرفی بود که آقای خانواده گفت، نیما که باید کلاهش را بندازه بالا، با سر رفته تو ظرف عسل، با این پدر مادری که داره، لحظه ای خون در رگم یخ زد، همسفر سعی کرد چیزی بگه ، میدونست احتمالا بد جواب میدم ، بی توجه به حرمت میزبانی و مهمانی و ... با لبخند گفت چرا؟ ما رفتیم تو عسل که نیما افتخار داده پسر ما باشه، مثل همه بچه های دیگه و پدر و مادرهای دیگه. بچه ها لطف میکنند که ما را انتخاب میکنند، حالا یا تولد بیولوژیکیشون یا یک راه دیگه. مردک تکرار کرد (مطمینم اصلا معنی بیولوژیکی را هم نمیدونستم)نه بابا ، بلاخره فرق می‌کنه ، بچه های من مثل گل، نمیتونم ببرمشون فلان جا ، اما نیما از وقتی اومده راحت تو پاسپورتش داره مهر میخوره ، خدا شانس بده.

لبخند زدم، نیما را بغل کردم که ظاهراً فارغ از گفتگوی تهوع آور مشغول بازی با ماشینها بود، موهای فر و مشکی رنگش را بوسیدم، عمیق نفس کشیدم که عطرش وارد ذهنم بشه و به خودم قول دادم، این آخرین حضور ما در خانه این مردک خواهد بود، سرم را بالا بردم و تنها کوتاه تونستم بگم، هرچه هست از برکت وجود پسرک هست ، من تا ابد مدیون پسرکم هستم برای هر چه کم گذاشتم و میگذارم. نیما در هر خانه ای بود، حضورش افتخار بود و هست و من موطمینم از خواص درگاه الهی هستم به خاطر وجود پسرکم.

نظرات 9 + ارسال نظر
شکوه یکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت 22:08

به والله که با خواندن صحبتهای اون اقا خون در رگهای من هم یخ زد اصلا مگه میشه؟ واقعا نمیتونم درک کنم که چطور تونست همچین حرفی بزنه

الان دیگه سعی میکنم بهش فکر نکنم، مدلهای مختلف از آدمهای بی فرهنگ و اعتبار دور خودم دیدم که نمی‌فهمند چی از دهانشون میاد بیرون. آدمها خیلی موقع‌ها فکر نمیکنند

سرن جمعه 11 اسفند 1402 ساعت 16:16

من گاهی وقت ها به بعضی پدر مادرها میگم که مثلا فلانی خیلی خوش شانس و عاقل بود در انتخاب پدرمادری مثل شما ، چون گاهی گاهی معتقدم ما خودمون پدر و مادرمون رو انتخاب می کنیم ! و البته تا الان فقط به پدر و مادرهای بیولوژیک این رو گفتم .اونم وقتی که فداکاری های عجیب غریب و خیلی خیلی بزرگی ازشون می بینم. اما، نیما از اولش هم پسر تو بوده ، انتخابش تو و باباش بود. اما با عبور از فراز و فرود بهم رسیدین .
می خواستم بگم این حرف به ذات حرف اشتباهی نیست اما وقتی گفت امابچه من مثل گل؟! شوکه شدم . کاش می گفتی پس احتمالا نیما گل سر سبده
واقعا هم همین طوره آدم وقتی پدر مادر میشه عاشق همه ی بچه هاست . این چی بود گفتی مرد؟

باور کن سرن ‌وقتی برای پسرم کاری انجام میدم هزار از دلم میگذره که ایکاش می‌تونستم برای بچه های دیگه هم همین کار را انجام بدم ، هیچ وقت حس نکردم فقط پسر من، فقط بچه من. نمی‌دونم چرا گاهی آدمها به تلخی و زهر کلامشون توجه نمیکنند

رضوانی جمعه 11 اسفند 1402 ساعت 04:30 http://nachagh.blogsky.comy

حسادت خود را آشکارا جار زد.بگو :«تا کور شود هر آنکه نتواند دید ».بگو :«خلایق ،هر چه لایق ».
بگو :« پناه می برم به خدا از شر حسود ،آنگاه که حسادت خود را آشکار کند»

ایکاش که رها بشن از این حس بد، از حسی که خود آدم را بیشتر از هرچیزی میسوزونه. پناه میبرم به خدا از شر این حس ، که الهی خودم درگیرش نباشم

دزیره سه‌شنبه 1 اسفند 1402 ساعت 08:45 https://desire7777.blogsky.com/

بچه هاش مثل گل!!!!فحش در خور پیدا نمیکنم واقعا
بهترین جوابو دادین مریم جان به کوری چشمش ان شالله باهم میرین سفر خیلی هم بهتون خوش میگذره مرددک حسود نفهم بی وجود

من حس میکردم ادمها وقتی بچه دار میشن، یک‌جورایی عاشق تمام بچه ها ی دنیا میشن،نسبت به همه. احساس مسیولیت پیدا میکنند ولی ظاهراً همه اینطور فکر نمیکنند

نسیم یکشنبه 29 بهمن 1402 ساعت 09:06

مردک , بچه های من مثل گل....
بقیه بچه ها گل نیستن یعنی !!!
ولش کن بابا حسود بیچاره
همون شنیدن سفر شما دق کشش کرده
تو و همسرت بهترین جواب و بهش دادین

دلم میخواست ذهن و مغز آدمها را تمیز کنم ،دلم‌میخواست یک حفاظ محکم بکشم دور پسرک و از این تلخی‌ها دورش کنم.
خیلی از اطرافیانم از زندگی من بخش هزینه کردن را می‌بینند اما اون به شدن و به فنا رفتن را نمی بیینند، از شرایطم ناراضی نیستم، خدا را شکر اما همه آدمها برای به دست آوردن آنچه دارند، خیلی چیزها از دست میدم. جایی برای حسادت وجود نداره

سوگند شنبه 28 بهمن 1402 ساعت 18:48 http://Zahcheragh@gmail.com

انتظار شعور و دخالت نکردن آدما تو همه موارد زندگی ، انتظار بزرگی نیست، آفرین به شما و همسرتون که عشق و علاقه یه پدر و مادر فهمیده رو نثار پسرتون می کنید ، آفرین به شما بابت تصمیم به حدف این آدم از دایره روابطتون .... حذف آدمهای سمی یه مهارته ..

ما انتظار زیادی نداریم، فقط حفظ حریم خصوصی خودمون را میخواهیم ، فقط نظر بی ربط و پرت و پلا ندادن را میخواهیم. نمی‌دونم چطور پدر و مادری هستیم، اما تمام تلاشمون را میکنیم ، بهترینی که میتونیم برای پسرکمون باشیم

ویرگول شنبه 28 بهمن 1402 ساعت 14:40 http://Haroz.blogsky.com

حق مطلب همون بود که گفتی آخرین دیدار
بچه های من مثل گل؟؟؟؟ بعد بچه های دیگه خار هستند احتمالا؟
به نظرم این یه سعادت دو طرفه اس هم برای پسرجان برای داشتن پدر و مادر گلی مثل شما و هم برای شما برای داشتن لطف الهی که همان نیما جان.
فکرت رو درگیر حماقت بقیه نکن عزیزم

از وقتی پسرک اومد، هیچ وقت فکر نکردم بچه دیگران یا بچه من، همیشه یک‌جورایی حس کردم همه بچه ها مال من هم هستند و مطلقا نفهمیدم چطوری بعضی آدمها اینقدر خودشون، نسلشون و نژادشان را خاص و ویژه و خاص می دونن. ایکاش که لایق پسرکم باشیم، می‌دونی ویرگول جان خیلی موقعها، حس کم بودن دارم برای پسر و هیچ‌مدلی حالم آروم نمیشه

فنجون شنبه 28 بهمن 1402 ساعت 12:30 http://Embrasser.blogsky.com

ببخشید نمیخوام توهین کنم ولی چقدر بیشعورن که به خودشون اجازه میدن هر حرفی از دهنشون در میاد رو بزنن ... اصلا شما و همسرتون به کنار
با خودش نمیگه اون بچه میشنوه؟؟؟
کاش یه جواب از قبل تو ذهنتون داشته باشین که هرکی دهنشو باز کرد سریع بگین که دیگه اجازه اظهار نظر نده به خودش ... مثلا" بگین ممنون میشم به این بحث یا اظهار نظر ادامه ندین چون خط قرمز خانه ی ماست.

والا صحبت پیش پسر من هیچی، من فکر میکنم ایشان با اون صحبت به بچه های خودش بیشتر توهین کرد به دلیل این حس و‌حسادت. والا این مدل آدمها به آدم امان نمیدن، ما معمولا اجازه اظهار نظر نمی‌دهیم اما گاهی از کنترل خارج میشه

عابر شنبه 28 بهمن 1402 ساعت 12:26

سلام مریم جان، خسته نباشی، خیلی حرف بدی زده اونقدر که واژه ای پیدا نمیکنم بگم تا آروم بشی ، ولی یه جا قلبم قلمبه شد ،دید تیپ زدی بهت گفت ( به) آقا پسرتون خیلی شیطون بلا هستناااا ، آخه بگو فندق از کجا یاد گرفتی این واکنشو

آقا پسر کلا خوش سلیقه هستند و البته خوب بلده برخلاف پدرش با کلمه ها بازی کنه و دلبری کنه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.