مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مثل همیشه

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم

لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی


سلام

شدم مثل بچه مدرسه ای ترسیده از مدرسه که از جمعه شب تا شنبه صبح از فکر برگشتن به مدرسه کلافه و ترسیده به هرچیزی دست میزنه تا صبح پاش به مدرسه نرسه. دل درد میگیره، سردرد میگیره ، همه درد و‌مرضی پیدا میکنه، شاید یک نفر بهش گفت عزیزم امروز لازم نیست بری.


چینی بند زده

سلام

تلاش میکنم ، قبل از رسیدن مهمانها ، نیما بخوابد ، اما لجوجانه مقاومت می‌کند و منتظر رسیدن عمو هست.

تلاش میکنم آرام باشم ، تلاش کردم آرام شوم، لطف خوب این استخر، خلوت بودنش هست، من بودم و یک لیدی دیگر که سن بالایی داشت و در لاین پیاده روی حضور داشت. یک استخر، سه ناجی و دو نفر مثلا شناگر. اینجور موقع‌ها غرق خوشی میشم، عرض استخر را شنا میکنم، در طول میرم، در قطر میرم، کلا هر طرفی دلم خواست میروم و لگد پراکنی میکنم. تلاش میکنم بدنم را رها کنم و آرام آرام به ته آب بروم، بعد دوباره غوطه ور شوم، قبلترها رفتارم به نظر ناجی های طناز و دلبر استخر عجیب بود، هی تذکر میدادند، الان عادت کردند ، به این همه ادا و اطوارم در آب کاری ندارند، میدانند غرق نمی شوم. بدون خشک کردن موهایم , مسیر کوتاه خانه را پیاده روی کردم، از پیچش هوای سرد در موهایم خیسم ، غرق لذت شدم و تلاش کردم از ته دل بگویم  به جهنم همه کم لطفی های رفیق نارفیقم، به جهنم همه بی مرامی های رفیق بی مرامم. مثل یک کاسه چینی هزار تکه شده، تلاش میکنم تکه تکه های وجودم را کنار هم بگذارم و دوباره یک ظرف شوم، هرچند پر از شکستگی که هرخطش، برام خاطره داره، پر درد خاطره داره.اما بلاخره اون ظرف منم.

این همه حضور منرا ببخشید. فعلا منم و اینجا.ایتقدر می‌نویسم تا دیگه چیزی نباشه برای نوشتن

استخر آبی

سلام

کارهای خونه تقریبا تمام شده، اما ذهن آشفته من هنوز نا ارامه،غز خونه تا استخر محوطه حدود ده دقیقه پیاده روی هست، دارم میرم سمت استخر، می‌دونم که آب جز معدود دوستان وفادارم هست که کمکم میکنه، می‌دونم یا هربار پرش ،بخشی از تلخی وجودم را به اون میدم و بزرگوارانه  بدون منت قبولش میکنه . توی مسیرم هر سه متر یک درخت چنار هست، طبق اطلاعات نه چندان کامل من بیشتر از صد سال  سن دارند و خدا می‌دونه تو این صدسال چه چیزها که به چشم ندیدند، اگر حمل بر کم ذهنی نشه، زیاد باهاشون حرف میزنم، اما امشب حس حرف ندارم ، براشون میخونم، توی گوشم طعنه مهستی روی تکرار هست و من هم همین را میخونم و البته که می‌دونم این یک آهنگ را خوب میخونم.

خوش باشید ,

مادر-پسری

سلام

کنار پسرکم دراز کشیدم ، مثل یک عروسک خوابیده، چند دسته موهای تابدارش اومده از روی پیشانیش رد شده و کنار مژه های بلندش قرار گرفته ، نگاهش میکنم و نگاهش میکنم بیشتر عاشقش میشم. نمی‌دونم به چشمهای من اینجوری هست یا واقعا اینقدر خوشگله، همه وجودش به ویژه چشمهاش، من میمیرم برای چشمهای مشکی و برق نگاهش.

از صبح دوتایی مشغول خریدهای آخر برای مهمانها بودیم، تا شب فرصت داریم همه چیز آماده بشه و من فرصت دارم خودم آماده بشم. توی فروشگاه سبد را به دستش دادم و هرچی برداشت ، درست برداشت.باورتون میشه چقدر دلم برای خرید میوه و سبزیجات و گشتن توی مغازه های میوه فروشی تنگ شده بود، اصلا یادم نمیاد آخرین بار کی خرید کردم، کلی توی مغازه چرخیدم و خریدم و البته مغزم از قیمتها سوت کشید، بعد کلی توی خیابانها ویراژ دادیم و با آهنگهای جنگولک رقصیدیم و آخرین خریدمون یک دسته گل میخک خوش رنگ بود از آقای وانت گل فروشی که کنار خیابان می ایستد و من عاشق گلهاشم. قرار بود پسرکم گل را انتخاب کنه اما راستش ضمن احترام به زیبایی همه گلها، من یک خرده روی گل سخت سلیقه هستم. کلی تلاش کردم با یک دموکراسی هدایت شونده ، سلیقه مورد نظرم را روی زبانش جاری کنم و موفق شدم. الان گل‌های خوشحالم توی گلدان سفال خوش نقش و نگاری که هدیه برادرکم و همسرش هست و من عاشقش هستم روی میز قرار گرفته و البته تمام خریدهای دیگر هم جاسازی شده. همسفر از صبح بیشتر خانه را مرتب و نظافت کرده، یک آشپزخانه سروسامان بگیرد ، دیگر کاری نداریم.

*این چند روز دایم حس میکنم قلبم سمت راست هست، از بس که یک چیزی دقیقا شبیه قلب این سمت راست می‌گوید و فشرده می شود و درد دارد. به ویژه از نیمه شب گذشته. حس لحظه آخر داشتم ، انگار که همه چیز داره تمام میشه. اوضاع آنقدر خراب بود که همسفر نگران و عصبانی شود و هم آغوشش را بازکند تا شاید آرامش برگردد و البته هرچه بد و بیراه بلد باشد نثار مدل کار کردن من و کار من و استرس من کند.الان بهترم، همراهی با پسرکم حالم را بهتر کرده ، چند دقیقه ای توی خیاط خونه قدم زدم، فکر میکنم هفته ها بود پا به آن نگذاشته بودم. دارم تلاش میکنم آرام آرام دونه دونه زخمه‌ای روانم را درمان کنم. زنجیره ای از اگرها ، توی ذهنم اگر اتفاق می افتاد، تصمیم های خوبی می‌گرفتم ، مشکل همان چند اگر هست که بدجوری معلق هست.

الهی حال دلتون  خوب باشه، فارق از هر بودن و نبودنی