مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

#نیما

سلام

صبح زیبای آبان ماهیتون به خیر باشه و خوشی

اینجانب خوابالو خوابالو مشغول کارم هستم و لیوان لیوان چای مینوشم تا بتونم تمرکز کنم.‌خیلی عمیق منتظر چهارشنبه هستم.

جایتان نه چندان خالی، روزگاری میگذرونم عجیب و غریب.

به تعداد دفعاتی که مجبور شدم سر موضوع پسرک بحث جدی داشته باشم پشیمان شدم و از  همسفر خواستم کل پروسه را کنسل کند. الحمدالله طبق معمول که من کِیس مورد علاقه روانشناسها هستم ، اینبار هم داستان داشتم. ایشون اوکی را داد ولی قبلش یک لیست از خصوصیات قشنگ منرا ردیف کرد و فرمود اول خودتو درست کن بعد برو سراغ پسرت.

من بسیار تحریک پذیرم، زود عصبانی میشم، زنانگی کمی دارم، احساسات مادرانه!!!اصلا ندارم، خودشیفته ام، لجبازم، گارد میگیرم، کلا بیچاره همسفر که با من زندگی میکند.

خوب این از این، نامه تائیدیه ایشون را فعلا خودم نگهداشتم.

همسفر خواسته که در تماشای تخت خوابهای کودکانه همراهیش کنم، بسیار حس بدی بود و باز پشیمان شدم از ورود این حجم اتفاقهای عجیب و غریب به زندگیم. داستان اسب سواریم را برایتان تعریف کرده بودم؟

حس و حال بد من به حیوانات را که میدانید، بسیار دوست ندارم این جانورها را. به اصرار دوستی مجبور شدم سوار اسب شوم، تمام ترسهایم از سقوط و جویده شدن زیر دندانهایش بماند، بدترین حالم وول خوردن موهایش زیر دستم و حس کردم تپش قلبش بود، بسیار حس بدی بود اینکه جانداری بدون کنترل من روی آن، دوربرم است، حس و حال الانم به نیما همان تپش قلب اسبه هست زیر دستهایم و حس بدش.

میدونم بی رحمانه هست، میدونم مسخره هست، ولی خدا را به کمک خواسته ام که این قضیه کنسل شود، تمام شود. من بمانم و خودم و داستانهای روتین کاری و زندگی معمولی.

نظرات 3 + ارسال نظر
فرح دوشنبه 21 آبان 1397 ساعت 14:39

سلام وای که چقدر حستون در مورد اسب با من یکی هست من هم بالاجبار سوار شدم و احساسم این بود انگار کل این موجود زنده رفته تو وجود من تماس پاهام با این موجود زنده بسیار برام مور مور اور بود.بار دیگه دم سگ خونگی اتفاقی بهم خورد واین احساس ناراحتی واینکه انگار قلبش اومد تو قلب من باهام همراه بود. از روانشناس کمک گرفتم وخیلی نتیجه بخش بود.
براتون ارامش ارزو میکنم

سلام، چه خوب که تونستی حس بدت را کنترل کنی، این حسها خیلی جاها برای من مشکل درست کرده.
ممنون از آرزوی خوبت

پوران شنبه 19 آبان 1397 ساعت 21:40 http://kavirdarkavir.persianblog.ir/

مریم مریم مریم به نظرم حسات طبیعیه، گذشت زمان حلش میکنه تو فقط با خودت مهربون باش و حسات رو بنویس و بگو ، مواظب خودت باش

آنقدر تلخ شده ام که خودم هم خودم را نمیشناسم، کلی فیلترش میکنم کلی کمرنگش میکنم و مینویسم به حرمت آنها که مثل خودم هستند و تلخ نوشتنهایم دو دلشان کند و بترساندشان.

میترا شنبه 19 آبان 1397 ساعت 15:25

من وقتی پسرم و به دنیا آوردم اون حس قوی که مادرا دارن موقع زایمان و اصلا نداشتم از شیر دادن به بچه خودم لذت نمیبردم و احساس خوبی نداشتم بیشتر کارهایی که واسش میکردم به توصیه مادرم بود حس مادری خودم طول کشید تا ایجاد شد خیلی خیلی واسه بقیه عجیب بود حتی پسرم موقع به دنیا اومدن یه مشکلی واسش پیش اومد که باید بیمارستان بستری می شد من اصلا نتونستم خودم تو بیمارستان ازش نگهداری کنم مادرم همش بیمارستان بود همه پرستارا تعجب میکردن
ولی الان حس مادری با تمام وجود احساس میکنم جونم و واسه بچم میدم احساساتت از نظر من که بچه کامل تو وجودم رشد کرده بود اصلا عجیب نبود و کاملا درکت کردم من همیشه فکرمیکنم اگه پسرم از خون خودم نبود قطعا همین حس الان داشتم چون عشقم به بچم خیلی یواش یواش روز به روز به وجود آمد

ممنون از توضیحاتی که دادی، اینکه یک نفر بفهمه دلیل این لگد پرانیهای منرا، به آدم قوت قلب میده.
الهی که خدای مهربون مواظب پسر گلت باشه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.