سلام
شبتون خوش باشه الهی
من خوبم، شکر خدا به لطف شرایط شرکت که عجیب و غریب همت کرده وجود آدم را سرویس کند، اوقات فراغت زیادی ندارم که ذهنم مجال پرواز پیدا کنه، وگرنه نمیدونم چی به سرم می آمد.
لحظه ای که فرصتی پیش میاد و چشم روی هم میبندم همه چیز از همه طرف هجوم میاره.
با خودم شرط کرده ام که لوس بازی و نُنُر بازی نداریم، دیدن و خرید کردن و خیال پردازی هم نداریم ، اشک و آه و ای وای اگر نشود هم نداریم، حتی اسم هم نمی خواستم داشته باشد، آنقدر توی گفتگوهایم با همسفر گفتم پسره( دقیقا با همین ادبیات و ه آخر) که کلافه شد و گفت این چه مدل صدا کردن است، مگه راستین دوست نداری، وقتی میخوای َاَزَش حرف بزنی بگو راستین، دلم نیامد، راستین زمانی معنی داشت که رستگاری هم به دنبالش باشد و جان خودم در جانشان باشد. قبول نکردم و گفت اسمی بزار، مثلا نیما و اینطور شد که نیما، نیما شد.
نمیدونم روزهای دیگه ای هم بوده که اینقدر شک کنم به تصمیمم، اینقدر نخواهم که ادامه دهم، بخواهم که بی خیال همه چیز شوم و بروم جایی که دست احدی بهم نرسه و گم بشم؟
حسم به فرزندخواندگی آنقدر تلخ و بد بود و هست که خودم را هم شوکه می کنه، صادقانه بگم که انگار لباس تنگ و بدقواره ای است که به جای لباس خودم به زور تنم میکنند ، انگار که قشنگترین اسباب بازیت را گرفته اند و عروسک شکسته همسایه که در کوچه انداخته اند گذاشتند در بغلت و میگویند با همین مشغول باش.انگار خیانت است به تمام رویاهایی که در ذهنت مادرانه ساخته بودی و حالا داری پاکشان میکنی، خیانت به تمام حسرتی که داشتی به تمام لحظه لحظه های بارداری که تو نچشیدی. میدانید باید زن باشی، سالها وجودش را در خودت تصور کرده باشی، رویا بافته باشی و نرسیده باشی، باید دقیقا مریم باشید تا بفهمید چه حالی دارم از این جدی شدن ماجرا که دقیقا هممعنی میشود با خداحافظی از تمام خیال بافیهایم. به همه اینها اضافه کنید که باید بخندم، باید نشان بدهم که راضیم، که نشان بدهم همه چیز روبراه است.
* تلخ تلخ که میشم، از زمین و زمان که شاکی میشم، خداحافظی با راستینم که حقیقیتر میشه، یک جفت چشم معصوم سیاه ته ذهنم پررنگ میشه، یک جفت چشم که سفت و سخت خیره به منه و هیپنوتیزمم میکنه، میدونم نگاه نیماست که میخواد نرمم کنه.
قطعا کسی که میتونه به این زیبایی احساسش رو به تصویر بکشه ( خوب و بد درهم) آدم خوبیه و آدم خوب حتما مادر خوبی هم خواهد شد.
نمیدونم چرا ولی تا حد زیادی درکت کردم
بنظر من که داشتن همچین احساسهای متناقضی تو این مرحله طبیعیه پس خودتو سانسور نکن و نگران نگرانیهات هم زیاد نباش! ولی خیلی مهمه که بتونی احساستو بمرور مثبت کنی نه بخاطر همسفر یا نیما یا هرکس دیگه ای بخاطر فقط و فقط خودت زندگیه شماست چه خوبه که بیشتر مثبت نگاه کنیم تا بتونیم بیشتر خوشحال باشیم. شک نکنید بعدها افسون خواهیم خورد بخاطر خیلی از سخت گیریهامون و عمری که میتونست شادمانه تر بگذره
سلام ممنون از حُسن نظرتون به من.
در حال حاضر شدیدا درگیر خودم هستم، انشالا که بگذردو کلا تکلیف خودم و روزگارم مشخص بشه
چقدر جالب حسات رو منتقل کردی
ولی امیدوارم به این تلخی که نوشتی نباشه
نیما جان جای خودت رو باز کن تو قلب مریم گلی ما تا به آرامش وعشق بهت فکر کنه
این دعای من از ته قلبم برای دوستم
حسهای من این روزها در نهایت خودشه، خوب و بد، زشت و زیبا با هم میچرخه.
ممنون از لطفت
سلام مریم
مریم آدم حتی اگه بچه خودشم باشه از همون اول دوستش نداره. اون حس مادرانگی که دنبالشه و منتظرشه رو می بینه نیست. کم کم شکل می گیره و همه وجود آدمو در بر می گیره!
روز اولی که رفتم برای پسرکم شیرخشک بخرم خیلی حس بدی بود. یه ماه گذشته بود و پسرک شیر رو از سینه نمی خورد و با شیردوش برقی می دوشیدیم و مثل چی میخورد. اما بعد که شیرم خشک شد و رفتم داروخانه شیرخشک بخرم خیلی حال بدی بود. حس بی عرضگی، نالایقی، نچشیدن چیزی که همیشه آرزو داشتم. اما کم کم از بین رفت تمامش! من خواستم و نشد. حتما دلیلی داشته.
می دونم تشابه خواسته هامون اصلا قابل قیاس نیست. فقط فکر کنم می فهمم چی می گی. و فکر کنم تو دلیلش رو می فهمی. دلیل مامان نیما شدن رو.
سلام عزیزم
میدونم اتفاقها به اون ترسناکی که ما تصورش میکنیم نیست، میدونم فکر و خیالهای ما قبل از وقوع اتفاق خیلی سختتر و تلختر از خود واقعه است. امیدوارم که خدای مهربون مواظب پسر گلت باشه و تمام تصورات قشنگی که از مادرانه هات داشتی وقوع پیدا کنه
مریم عزیزم خوشحالم برایت ، برای تصمیمت و حسای خوبت، شاید با امدن نیما، راستین هم به جمعتان اضافه شد
حتما همه چیز به عشق ختم میشود ، اصلا زندیگبا عشق و امید جلو میرود، برایمان از این لحظه های هیجان انگیز بنویس، به نظرم یه نوع بارداری خاص رو داری تجربه میکنی ما رو هم شریک کن در احساسات مادرانه ات، رفیق ندیده قوی و شجاع ما
سلام پوران مهربانم
این روزها پر از شکم، انشالا که خدای مهربون مواظب هممون باشه تا اوضاع به بهترین شکل ختم به خیر بشه
سلام بانو.
من یه خواننده خاموشم به اندازه چند سال.وقتی خبر دادی باردار نمیشی نمیگم خیلی اما برایت گریستم.برایت آرزوی مادرشدن کردم.اما این چند روز که داری حس جدید را دریافت میکنی برایت خوشحالم.
من هم خواهری دارم عین شما،چرا اینقدر سفت و سختید نسبت به تغییرات،بخاطر نیمایت بخند،بجنگ،بگذار او آرزوی آغوش گرمت را دریافت کند.من دوران بارداری را تجربه کردم،میدانم لذت بخش است اما در آغوش کشیدن نوزدات چیزی دیگز است.
میدانی استرس های بارداری خیلی خر است.
تو پیدا شدی تا مادر نیما شوی تو روخدا خودت را پیدا کن و پر انرژی باش.شایذ از ازل نیما فقط برای مریم ساخته شده فقط آدرس اشتباهی رفته.
شما زن قوی و شجاعی هستی،بحنگ برای نیمایت،خواهش میکتم
سلام بهار خاموشِ چندساله.
بهار آدمیزاد بدقلق است،چشمش دنبال نداشته هایش است. وقتی فهمیدم امکان مادر شدن با همسفرم را ندارم دیوانه وار عاشق کودک نداشته شدم. هربار که اتفاقی این نداشتن را تشدید کرد، دیوانه تر شدم.
اما حالا، نمیدونم پروسه پرپیچ و خم فرزندخواندگی چطور به سرانجام میرسه، اما هرچه باشد ، قطعا نهایتش با عشق تموم میشه، یا عشق من به زندگی با همسفرم بدون نیما، یا عشق من به همسفرم همراه نیما.
این دوره گذار لعنتی مثل همون استرسهای بارداری است و میخواد آدمپوست بندازه.حتما که میگذره.
شما از طریق رَحِم اجاره ای میخواین صاحب فرزند بشین؟
سلام. خیر. فرزندخواندگی