مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

اهواز

همزمانی آخرین روز تابستان با کلی اتفاق شخصی و ملی و تنها شدن من باعث شده امشب ، پای تلویزیون، در حالیکه گوشم به اخبار من.و .تو هست، چشمم به این صفحه باشد.

یادم هست که برادرک در روز رژه ۳۱ شهریور، لباسی پوشیده بود شبیه گوریل، جدی جدی شبیه یک گوریل جنگلی، اگر شما او را در آن لباس از فاصله چندسانتی متری میدی، نمیشناختی چه برسد از تلویزیون و فاصله دوربین. مادرک با چشمهای کم بینایش اصرار داشت پخش رژه را ببیند و برادرک را نشان همه بدهد.

برادرک دوران سربازی سختی داشت، هنوز که هنوز هست، مادرک هر بار که سربازی در خیابان میبیند، اصرار دارد که از خوراکیهای همراهش به او بدهد، یا پدر را مجبور میکند  هر سرباز در راهی را سوار کند، در یک مانور سه کشته داشتند و خدا میداند که چقدر مادرکم زار زد از غمی که مادران انها دیدند و امروز....دوباره، بعد از سالها تن مادرکم لرزیده از لرزیدن روح و روان داغ دیدگان امروز، به ویژه ارتشی هایی که لباسی به رنگ لباس برادرک به تن داشتند.

گاهی سعی میکنم، غیر انسانیترین وجه خودم را تصور کنم، بی رحمانه ترین زوایای وجودم را، جاه طلبانه ترین قسمت روحم را ببینم، هرطور تلاش میکنم نمیتوانم بفهمم قدرت طلبی، جنگ طلبی انهایی که ریختن خون برایشان مثل ریختن قطره های آب روی زمین است چه طعمی دارد که اینطور ، دیوانه وار میکشند و میکشند و میکشند؟

*طعم داستانهایی شبیه اهواز، جایی تلختر می شود که ببینیم عجیب بازیچه بوده ایم، عجیب بازیمان داده اند، اصلا هم مهم نبوده که در این بازی چه جانها که بر باد رفته است.

* دلم روزهایی بدون طعم تسلیت میخواد.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.