مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

شبتون بخیر باشه الهی. یک هفته گذشته میزبان خواهرک بودم و تپلکهایش. علی رغم حضور خوب و پر از لطفشان پوستم کنده شد. یک اخلاق گندی که من دارم اینه که خیلی زیاد به قوانین خونه خودم که عادت دارم. خوب البته این برای من و همسفر که سالهاست عادت کردیم غیر عادی نیست ولی وقتی دو تا بچه زلزله میان تو خونت و تو هم از ۶ صبح از خانه خارج شدی و ۷ شب به خانه برگشتی، واقعا نمیدونی باید باهاشون چکار کنی. تمام ساختار خانه ام تغییر کرد. فضای خانه برای تپلک کوچک بسیار ناامن بود و  تمام میزهایم پر از جای انگشت هست. آخه چرا بچه ها شبها دلشون پارک میخواد؟چرا اینقدر شلخته غذا میخورند، چرا اینقدر حرف میزنند؟با ور کنید تمام سلولهای سرم از بی خوابی در حال انفجار است. حس میکنم خداوند مهربان یکی را شناخت که بهش شاخ نداد. البته اعتراف میکنم الان که رفته اند جایشان بسیار خالی است ولی ولی ...

*یکی از اخلاقهای لوس و بیخود سالهای دور من اصرار بر نخوردن هندوانه بود، اصلا دوستش نداشتم، نمیدانم چرا و چطور یک روز قطعه ای هندوانه وارد دهان من شد و خلاصه یک دل نه صد دل، عاشقش شدم. به دلیل کم جمعیتی معمولا هندوانه بزرگ نمیخریم چون خیلی طول میکشد. به لطف حضور مهمانهایم یک هندوانه غولک خریدیم و جایتان خالی. لوس بازیهای گذشته خودم را در بهار دیدم. دخترک تمام ننر بازیهای خاله اش را به ارث برده است.

**مشابه حادثه هندوانه به صورت کاملا مشابه برای بادمجان هم اتفاق افتاده است.

***دوست جانی که پیغام گذاشته بودید. جواب سوالتان خیر هست. حضور من در بیمارستان به دلیل ماموریت کاری بوده است.

نظرات 2 + ارسال نظر
مگى دوشنبه 8 خرداد 1396 ساعت 15:46

خب خدا به منم شاخ نمیده احتمالا:دى
همین دیشب بود که اعتراف کردم واقعا تحمل حضور ٢٤ساعته بچه اک در خانه را ندارم
خدا کوچولوهاى خواهر را برایتان حفظ بنماید، بچه خواهر خیلی باید شیرین تر از بچه ى خود ادم باشه؛)

انشالا خاله میشوی، عمه میشوی، طعم شیرین هردورا میچشی

سرن شنبه 6 خرداد 1396 ساعت 15:45 http://serendarsokoot.blogsky.com/

وااای یادم نمی ره وقتی پسرم به دنیا اومده بود و کم کم شروع به غذا خوردن کرده بود دائما می پاییدم سمت چیزی نره، یه سره میزها رو دستمال می کشیدم تا اثر انگشتاشو پاک کنم، رو زمین دنبال مو بودم تا یه موقع نچسبه به دستش و بکنه دهنش، آب میوه نچکه رو لباسش! ماست نریزه رو لباس یا جایی از خونه!
آی اعصابی ازم به فنا رفت!
اما کم کم عادی شد همه چیز! ضمن اینکه پسرک ما هم دید مامانش دیوونه می شه از کثیف کاری و کثیف خوری، مرتب غذا می خوره!

ای جانم. خدا پسرت را سالم و شادمان حفظ کنه.
چه خوب که پسرت درک میکنه و مرتب شده.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.