مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

توی محل کارم، همکاری دارم که بسیار جدی و کم حرف هست، تما مدت پشت سیستمش نشسته و انگشتهایش روی کیبورد میچرخه. امروز اتفاقی از صحبت آب و هوا رسیدیم به نقاشی و گوشی موبایلش که در آن عکس تابلوهایش بود، کارش محشر بود،  یک آرامش عجیبی تو همه تابلوهایش بود که باعث میشد همه استرست از بین بره و فکر کنی  داری زیباترین منظره دنیا را میبینی. توی چند لحظه تمام تصویرم از دخترک توی ذهنم عوض شد، قشنگ میتونستم پشت تابلو و زمانیکه داره با رنگها بازی میکنه را تصور کنم.

*آدم شناسی من فاجعه است، هیچ وقت، هیچ کسی را تو زندگیم درست نشناختم.

*به دلایل برایم خودم هم ناشناخته، بخش هنری ذهن من کلا تعطیل هست، وقتی با کارهای هنرمندانه روبرو‌میشم، هنگ‌میکنم، چطور ممکنه یک نفر بتونه چند ساعت پشت یک تابلو مشغول بشه، چطور ممکنه یک نفر ساعتها پشت دار قالی بنشینه، روی پارچه کار کنه...هنرمندها برام یک آدم خاصن.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.