مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

نظر شما در رابطه با دیدن فوتبال در کنار خانواده و البته در کنار دخترک پرچانه ای که اصرااااار دارد مفاهیم و بازی و همه چیز بازی و تیم و بازیکنان را همین الان بفهمد و  شبیه رفتارهای شمارا در حین گل خوردن حریف، در تمام لحظات بخواهد تکرار کند چیست؟شکنجه واقعی است و باعث میشود هی به خودت فحش دهی چرا زودتر به سمت خانه راه نیفتادی و بازی را در آرامش و از رادیو پیگیری نکردی. مخم پوکید از دست این بچه.

نمیدونم  تا حالا در مورد ستاره هام گفتم یا نه، سه تا ستاره توی یک خط یک گوشه از آسمون هستند که من از خیلی سال قبل صاحبشون شدم و اونها را به نام خودم تو دلم ثبت کردم، سالها داشتمشون تا اینکه یک شب فهمیدم پدر جان همون سه تا، دقیقا همون سه تا را به نام خودش زده و هرکدوم از اون سه تا ، یکی از ما سه تا هست برای ایشون، پدر از پدرش یاد گرفته بود که اونها ستاره های شاهین ترازو نامگذاری کنه، اینکه چقدر نام درسته یا غلط را من نمیدونم.با پدر کنار اومدمدو شریکی صاحب اون سه تا ماندیم، پدر خیلی اصرار داشت بدونه اون سه تا کیا هستند برای من، دوست داشتم این راز بمونه برای خودم و پدر چیزی ندونه، خودش برای حفظ شان پدرانه اش یک حدسهایی زد و همانها را هم خودش تایید کرد. این ستاره ها تو نیمه اول سال معمولا از نیمه های شب دیده میشوند اما تو ششش ماه دوم خیلی خوب دیده میشوند، چرایش را نمیدانم اما خیلی وقت بود به آسمون شب زل نزده بودند و سه قلوها را ندیده بودم تا اینکه در سفرهای شبانه تعطیلات عید، تو جاده های کویری فرصتی پیش آمد و دیدمشان  و دلم تنگ شد برای همه آنها که ستاره ها را در دلم به نامشان زده بودم.تازه یادم آمد میشه چندساعت به آنها خیره شد و خستگی را حس نکرد.هرچی فکر کردم الان اسم کیا رابگذارم روی ستاره هام، نتونستم تصمیم بگیرم، پررنگهای زندگیم الان خیلی بیشتر از سه نفر هستند.

بلاخره سلام

نمیدونم چند شبه که میام اینجا بنویسم، اما هنوز چند کلام ننوشته خوابم میبره و اینجا میماند و پستهای نانوشته.امشب از چشمانم قول گرفتم چند دقیقه ای باز بمانند، دلم تنگ شده برای نوشتن، برای همه چیز نوشتن و برای حس کردن حسهای خوب دوستانم .

شاید دیر باشه برای تبریک گفتن و از عید گفتن و مشابهاتش، ولی خوب نمیشه پست اول سال باشه و یکسره آدم بره سراغ نق نقهای روتینش.در هر صورت الهی که روز به روز زندگیتان پر باشه از آرامش، سلامتی، شادمانی، دونه دونه شماها که چشمتون میافته به اینجا، الهی که یک لبخند از ته دل همیشه کنار گوشه لبتون باشه، حتی اگر دلیلی براش وجود نداشته باشه.

تعطیلاتی که گذشت درهم درهم بود، همه جور روزی داشتم، از منفی بینهایت، تا مثبت بینهایت. خوشحالم که زودتر فرصت نکردم پست بزارم، احتمالا نق نق نامه ای از کار در میاومد. به هر حال، هرچه بود، خوب و بد گذشت و حالا دوباره منم و بدو بدوهای اول سال که نفسم را در کنار آنفولانزای وقت نشناس گرفته و یک عالم کار روی میز که هی چشمک میزنند و سراغم را میگیرند و یک عالمه فکر سرگردان توی سرم که گاهی  حسهای خوبم را نشانه میگیرند.

*بلاخره  برای اولینبار پایم به پارک آبی باز شد، فکرش را بکنید برای اولینبار، آنقدر ترسیدم، آنقدر با دونه دونه سلولهای وجودم از ته دل جیغ زدم که جانم درآمد.

*یک اتفاق خوب عید دیدن یک دوست بود، میشناسیدش که، سپیده جان مشهدی، ایشان که تقریبا همه اهالی بلاگستان را میشناسد،انگار که ده تا وبلاگ دارد و راه به راه مینویسد، خدا را شکر ، به لطف هوش و دقتم، ذره ای هم شبیه آنچه فکر میکردم نبود. خلاصه که اگر گذرتان آنطرفها که اوهست افتاد، ببینیدش، حال و احوالتان به جحا می آید.

*آنقدر دلم میخواست حسش را داشتم همین الان یک عدد ۶۰ به شماره برنامه نود میفرستادم، برای شرکت در مسابقه اش، حیف که حالش نیست و حس هم.

**خوابم گرفته در حد مرگ و‌اصلا نمیدانم چه میگویم، مهم برگشت به اینجاست، بعدا دوباره می آیم، شبتان خوش و خرم



دوستان عزیزم سلام

کمی درگیر کارهای به هم ریخته شروع سال و کمی هم درگیر یک انفولانزای نمیدانم از کجا پیدا شده هستم که بند بند وجودم را به درد اورده.انشالا در اولین فرصت سراغ خانه خودم وخانه های گرم شما خواهم امد.


در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم

لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی