مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

چند روزه زیاد توی سر من میچرخه.دوست داشتین شما هم گوش کنید.


چه در دل من/ چه در سر تو/ من از تو رسیدم /به باور تو

تو بودی و من/به گریه نشستم/ برابر تو/ به خاطر تو/ به گریه نشستم/ بگو چکنم

با تو /شوری در جان /بی تو /جانی ویران /از این زخم پنهان /می میرم

نامت/ در من باران/ یادت/ در دل طوفان/ با تو/ امشب پایان میگیرم

نه بی تو سکوت/ نه بی تو سخن /به یاد تو بودم /به یاد تو من

ببین غم تو /رسیده به جان /و دویده به تن/ ببین غم تو /رسیده به جانم/ بگو چه کنم

با تو/ شوری در جان/ بی تو /جانی ویران / از این/ زخم پنهان /می میرم/ می میرم


بلاخره بعد از گذشت یک عالم روز، شهرزاد هم پا به خانه ما گذاشت، از آنجایی که خیلی زیاد در موردش شنیده بودم و از اونجایی که خیلی از بازیگران مورد علاقه من توش بازی میکردند، انتظارم خیلییییییییییییی ازش بالا بود و البته بهتره که ادم یک سریال را بعد از شنیدن یک عالمه تعریف نبینه، چون تو ذوقش میخوره.به هرحال داریم میبینیمش و متاسفانه یکی ازسوژه های این فیلم هم  بچه دار نشدن و باقی قضایاست و خدا میداند که من چه اتشی  میگیرم از این قصه تکراری برخورد با آقا و خانم بچه دار نشو. نمیخوام قصه تکراری بگم و بحثی داشته باشم ، فقط یک کوچولو. خیلی جالبه که ارتباط مرد داستان با بانوی دیگری کاملا شرعی میشه و عرفی میشه و حق شناخته میشه، اما پناه بردن بانوی قصه از خیلی چیزها به آقایی ،به دوز و کلک میرسه و همه بسیج میشن که زن متاهل را متعهد کنند و باقی قضایا.

*هدف نق زدن در مورد موضوع دیگری بود، پای فیلم وسط کشیده شد.فیلم فیلمه دیگه، بی خیال.


تلخ، تلختر از تلخ.

آرزومیکنم، دعا میکنم، تلاش میکنم برای دونه دونه نازنینهای توی دنیا، این اتفاقها نیفته.

اگر از من بپرسند  شغل مورد علاقه ات چی هست، میگم اینکه با آدم جماعت سروکار نداشته باشم، خودم باشم و خودم و چهارتا ماده بوگندوی سرطانزا و تستهای رنگ به رنگ و از این حرفها، اما، نمیدونم کجای کار یک جوری پیش میره که من هی میچرخم و هی سر راه کارهای آدمانه قرار میگیرم، تو این شرکت جدید که اومدم با خودم گفتم، الهی شکر، آنقدر اینجا آدمهای با سابقه و زبان باز و خوشگل و‌ناناز هست برای پستهای مختلف که کسی کاری به من نداره و خیلی راحت سرم تو کار خودم میمونه و گوشه آزمایشگاه کارم را میکنم، اما، زهی خیال باطل، انگار یک جایی، با یک جوهری که من نمیتونم بخونم رو پیشونیه من نوشته، منرا ببرید بندازید وسط آدمها، منرا ببرید تو میدون جنگ، به همین سادگی، به همین خوشمزگی بنده گوشه آرام و دوست داشتنیه آزمایشگاهم را از دست دادم و افتادم تو چاه، اینکه چرا من انتخاب شدم را نمیدونم، اینکه چرا باید بعد از شش ماه ورود به اینجا دوباره باید کوله بارم را جمع کنم و برم تو کارخونه اونطرف خیابان را هم نمیدانم، فقط میدانم همسفر باید صبرش را زیاد کند تا این شوک جدید کاری من بگذرد.

*اینرا هم میدانم که تمام برنامه ریزیهای تابستانه برای دیدن برادرک پرررررر.

*این یکی را مدیر جانم به یادم آورد که:خانم مرمرانه، اولین شرط فلان چیز بودن، رعایت کامل اصول GMP هست و این یعنی با ناخنهای نازنینت خداحافظی کن، چند ماه با دستکش و بی دستکش ناخن کوتاه کردن را پیچاندم، اما این دفعه دیگه راهعی نتیست، دقیقا نیم ساعته که ناخنگیر جلوی چشمان من هست و هی من نگاهش میکنم و هی او‌منرا نگاه میکند، بدون ناخنهایم مثل گربه بی سبیل میشوم، تعادل ندارم.تازه لاک هم ممنوع شد.تو روح من و آن بخش جاه طلبانه ته تهای وجودم.


یک موقعهایی اینکه بنشینی روی صندلیت و همه سلولهای وجودت را تا جاییکه میتونی بکشی، انقدر حالت را جا میاره که هیچی باهاش نمیتونه رقابت کنه، اصلا هم مهم نیست که دوربین بالای سرت داره ابراز وجود میکنه.